دبستان دخترانه مسرور اصفهان

صفحه اول

دل‌نوشته های دختران مسرور در دستان رَه‌بَر

مثل یک پدر، دست بر سرم بکشید

دل‌نوشته های دختران مسرور در دستان رَه‌بَر


اواخر دی ماه سال نود و سه بود. به بچه ها اعلام شد دل‌نوشته های خود را به دفتر تحویل بدهند. پیشنهاد خانم صالحی، معلم قرآن دبستان بود. خیلی ها نوشتند. نهایتا بیست سی تایی از آنها را انتخاب کردیم. یکی از اولیای دبستان قرار بود برود دیدار ره‌بر و دل‌نوشته ها را برساند به دست ایشان. قبل از ظهر برای خداحافظی و بردن نامه ها آمد. شرایطی رخ داد که دختر کوچکتر رفت و دختر بزرگترشان ماند. همان ظهر به سمت تهران حرکت کردند. یک دسته از نامه ها قرار شد بعداً فرستاده شود و یک دسته ی هفت تایی، راهی پایتخت شد.

دو روز بعد برگشتند. حالشان خاص بود. خوب بودند و متعجب. کاشف به عمل آمد دیدار خصوصی بوده! و قبل از عزیمت از طرف دفتر ره‌بر، خصوصی بودن دیدار عنوان نشده بود. شاید همین موضوع، دیدار را برایشان جذاب تر کرده بود.

مادر با اشتیاق تعریف می کرد: «تازه به بیت رسیده بودیم که فهمیدیم تنها سه چهار خانواده ایم که با هم می رویم خدمتشان. همه از خانواده های شهدا. هر کدامشان سه یا چهار شهید داده بودند. حالتی از شعف و نگرانی به ما دست داده بود. آقا وارد شدند. هیجان در سرتاپای وجودمان موج می زد. سادگی و بزرگواری در ایشان توأم بود. جلسه با نماز جماعت ظهر و عصر شروع شد. بعد از آن، آقا باب گفت و گو را باز کردند. از محل شهادت فرزندان و خاطراتشان پرسیدند. نوبت به دختر کوچکم رسید. نامه‌های بچه های دبستان را به همراه نامه‌ی خودش به ایشان داد. دستشان را بوسید.»

مادر با هیجان خاصی ادامه داد: « دخترم با این که هنوز نه سالش نشده، همیشه محجب است و به نظر می رسد که به سن تکلیف رسیده. وقتی دست آقا را بوسید، انگار آقا جا خوردند. همان موقع نامه‌ی دخترم را خواندند. با شعف لبخندی زدند و او را پدرانه در آغوش گرفتند و سرش ر ا بوسیدند. در نامه تقاضا کرده بود تا قبل از اینکه به سن تکلیف برسد، دوست دارد ایشان مثل یک پدر دست بر سرش بکشند و برایش آرزوی موفقیت کنند. هدیه ای هم به یادگار گرفت، هم برای خودش و هم برای خواهر بزرگترش. در مسیر برگشت دخترم آرام بود.»

از روز دیدار بیشتر از یک هفته گذشت. جوابی برای نامه ها نیامد. نمی دانستیم چه می شود. چند روزی گذشت. بسته ای از طرف دفتر ره‌بر به مدرسه رسید. در بسته برای هر کدام از بچه هایی که دل‌نوشته هایشان را فرستاده بودند، یک نامه بود:

فرزند عزیزم؛ خانم ...

سلام علیکم،

نامه‌ی تقدیمی شما به محضر رهبر معظم انقلاب اسلامی حضرت آیت الله العظمی خامنه ای «مدظله العالی» واصل گردید.

ضمن تشکر از مهر و محبت پاک شما، از خداوند مهربان برای شما که ذخیره های ارزشمند ایران اسلامی هستید، سلامتی و سرافرازی مسألت می کنیم.

هدیه ئی کوچک نیز به رسم یادبود به پیوست تقدیم می گردد.

سید علی مقدم

به هر نفر یک جلد کتاب اهدا شده بود. از مجموعه کتاب های "قصه های خوب، برای بچه های خوب" نوشته ی "مهدی آذریزدی"، کتاب‌های "قصه‌های قرآن"، "قصه‌های مثنوی مولوی"، "قصه‌های گلستان و ملستان"، "قصه‌های کلیله و دمنه"، "قصه‌های مرزبان نامه" و "قصه‌های سندباد نامه و قابوس نامه"  فرستاده شده بود. نوشته های مهدی آذریزدی با لحنی کودکانه، داستان های قرآنی و کهن ایران را روایت کرده است.

نامه ای هم برای مدیر مدرسه بود. خانم مسلمی خیلی خوشحال بودند. بعدتر دیدم نامه را قاب کرده اند. فکر کنم از هر لوح و هر تشویق نامه ای که در این نزدیک به سی سالِ خدمت گرفته اند، برایشان با ارزش تر بوده است. متن نامه به این شرح بود:

سرکار خانم مسلمی

سلام علیکم

نامه ی تعدادی از دانش آموزان دبستان مسرور به محضر رهبر معظم انقلاب اسلامی، حضرت آیت الله العظمی خامنه ای «مد ظله العالی» واصل گردید.

ضمن تشکر از جنابعالی، سلامتی و توفیق دانش آموزان عزیز و معلمان زحمتکش آن مدرسه را از درگاه ایزد منان خواستاریم.

سید علی مقدم

قرار شد شماره ای از صبح مسرور را که در آن گزارش ارسال دل‌نوشته ها به ره‌بر ارائه می شود، همراه بازخورد از بچه هایی که هدیه گرفته اند را با دسته ی دوم نامه ها به دفتر ره‌بر بفرستیم. همه‌ی دانش آموزان بی‌صبرانه منتظر فرستاده شدن دل‌نوشته هایشان هستند ...