دبستان دخترانه مسرور اصفهان

یار بی زبان2

یار بی زبان

سمیرا مرادی

کارشناس ارشد مشاوره و مشاور شعبه یک دبستان

نقاشی: صبا ابراهیمی فرد / کلاس اول

ادامه از شماره قبل

... دختر کوچک کتاب را از کتاب‌خانه برداشت و به جلد آن زل زد!  با خود گفت: «شاید بتوانم این کتاب را به کتاب‌خانه کلاس اهدا کنم.» کتاب بی زبان داستان ما، یکهو دلشوره گرفت. با خود گفت: «پس چرا به صفحات من نگاه نکرد؟ نکند می خواهد من را دور بیندازد!»

دختر کتاب را در کیف مدرسه اش گذاشت. کتاب نفس راحتی کشید. او از بودن در کیف دختر خیلی هیجان زده بود.

از شب تا صبح روز بعد در فکر این بود که یعنی قرار است فردا چه اتفاقی بیافتد؟ این اولین بار بود که بعد از خریده شدن، از کتاب‌خانه ی اتاقِ دختر خارج می شد. داخل کیف ترسناک هم بود، اما کتاب‌های مدرسه و دفترهای تکلیف با او مهربان بودند و این کتاب قصه ی ما را شاد می کرد.

صبح روز بعد دختر با علاقه کیفش را برداشت و کتاب از آن به بعد فقط تکان خورد تا وقتی زیپ کیف باز شد و کتاب متوجه چندین بچه در کلاس شد. از تکان های زیاد حال کتاب کمی بد شده بود ولی واقعا هیجان زده هم بود. با خود گفت: «اگر صدا داشتم چقدر دوست جدید پیدا می‌کردم، کاشکی دختر من را برای همه بخواند و آن وقت می توانستم دوستان بسیاری پیدا کنم.»

دختر کتاب را از کیفش در آورد و به سرعت به سمت معلم کلاس دوید و گفت: «خانم معلم من این کتاب را نیاز ندارم و می خواهم آن را به کتاب‌خانه کلاسمان اهدا کنم.»

معلم لبخندی زد و گفت: «دختر عزیزم خیلی کار خوبی کردی. حالا موضوع این کتاب چیست؟»

دختر مکثی کرد و بعد گفت: «نمی دانم!»

معلم کمی تعجب کرد نگاهی به کتاب انداخت و گفت: «از اسم کتاب می توانم حدس بزنم که درباره ی درس دیروز ماست.» و بعد از یک لبخند دیگر ادامه داد: «بگیر دختر گلم، تو اولین کسی هستی که این کتاب را به امانت خواهی گرفت.» بعد اسم کتاب را در فهرست کتاب های کلاس نوشت و از دختر خواست که خلاصه ی کتاب را تا دو روز دیگر در کلاس برای همه ی بچه ها بخواند.

کتاب واقعا ذوق زده شده بود. فکر کرد حتما معلم کلاس می توانست صدای او را بشنود! چون او داشت به همه آرزوهایش می رسید.

نظرات خوانندگان
تا کنون هیچ نظری درباره این مطلب ثبت نشده است
نظر جدید
نام*
ایمیل
نظر*

متن تصویر*