دبستان دخترانه مسرور اصفهان

مصاحبه با خانم علیپور، موسس دبستان مسرور

مادرم دستـان هنرمنـدی داشت

مصاحبه با خانم علیپور، موسس دبستان مسرور

 

ظهر روز شنبه نهم اسفندماه، بعد از تمام شدن ساعت کاری مدرسه، برای مصاحبه با خانم علیپور قرار گذاشتم. در دفتر مدرسه نشسته بودم که خانم علیپور با دو استکان چای وارد شدند. با لبخند به من گفتند امیدوارم سوالاتت سخت نباشد و خندیدند:

- در دوران کودکی چه کارتون هایی را بیشتر دوست داشتید؟

به کارتون میکی موس خیلی علاقه داشتم.

- در دوران بزرگسالی چه کارتونهایی را با بچه هایتان می  دیدید؟

حنا دختری در مزرعه، پرین یا همان باخانمان و پسر شجاع. درواقع پسر شجاع در آن زمان، برای من و پسر بزرگم بیش از حد دوست داشتنی بود. طوری که من سریع از محل کارم می رفتم مهد کودک دنبال پسرم و دوتایی تا خانه می دویدیم تا به موقع به پخش برنامه برسیم. یک خاطره جالب برایتان تعریف کنم، بعضی وقت ها که می خواستیم سریعتر به خانه برسیم، از کوچه پس کوچه های خیابان می آمدیم، بعد راه را گم می کردیم! و از دیدن برنامه کودک بازمی ماندیم. بیشتر به کارتون هایی علاقه داشتم که حس مسئولیت و پشتکار را آموزش می دادند. به کارتون آنشرلی با موهای قرمز هم بسیار علاقه داشتم و اگر ده بار دیگر هم از تلویزیون پخش شود، دوست دارم که نگاه کنم. آنشرلی را به خاطر اینکه با تمام شرایط سختی که بر او حاکم بود، باز هم مسیر دلخواه خودش را میرفت تماشا میکردم.

- از مدرسه رفتنتان بگویید:

ما نزدیک آبادان زندگی می کردیم. آن روزها پدرم برای کار به کشور کویت رفته بودند، من بیشتر با پدربزرگم بودم. نزدیک ما مدرسه نبود و از آنجا که مادرم تصمیم داشتند من حتما به موقع به مدرسه بروم، پس برای سکونت به خرمشهر رفتیم. خانه عمه مادرم.

- اولین شعری که در دبستان حفظ کردید؟

اولین شعری که در دبستان حفظ کردم درکلاس دوم بود، شعر "ای نام تو بهترین سرآغاز".شاید تعجبکنیدکهچقدر دیر! چون من زبان مادری ام عربی بود و شعرهایی که پیش از مدرسه مادرم به من یاد می دادند، به زبان عربی بود. همین حالا هم هروقت شعرهای کودکی ام را برای مادرم می خوانم، روحیه‌شان عوض می شود.

- وقتی بچه بودید در رویاهای کودکانه خودتان دوست داشتید جای چه کسی قرار بگیرید؟

پدرم همیشه الگوی من بودند و دوست داشتم همیشه جای او باشم. پدرم تکنسین برق بودند، شخصیت مستقلی داشتند، استوار بودند، جاذبه‌ی همراه با عطوفت داشتند. جدی بودند ولی ترسناک نبودند. قانونمند بودند. خیلی اهل مطالعه بودند. سفرهای زیادی در داخل کشور و به کشورهای اروپایی داشتند. دید ایشان به طور کلی نسبت به زمان خودشان خیلی بازتر بود.

- چه بازی هایی در کودکی انجام می دادید؟

مادرم دستان هنرمندی داشتند و با گِل، اسباب بازیهای مختلف سفالی برایم درست میکردند. ماهیتابه، تنور، قابلمه. از همین اسباب بازی هایی که الان به صورت پلاستیکی به فروش می رسد. من هم با این وسایل بازی می کردم.

- از چند سالگی کسب درآمد کردید؟

کلاس اول راهنمایی که بودم، پدرم برای اینکه مستقل بزرگ شوم، با یک روش تربیتی خاص برای من امکان کسب درآمد را فراهم کردند. یک روز پدرم به من پیشنهاد دادند که بجای اینکه من لباس هایم را برای اتو بیرون بدهم، اگر می خواهی این کار را تو انجام بده و در عوض پولش را دریافت کن. من می خواستم قبول نکنم چون بلد نبودم. ولی پدرم گفتند که به من کمک می‌کنند. قرار شد چون پول برق از خانه است و از امکانات خانه استفاده می کنم، برای هر پیراهن پنج ریال پول بگیرم که نصف هزینه ی بیرون از منزل بود. این پیشنهاد برای صرفه جویی پدرم نبود بلکه ایشان می‌خواستند من با اقتصاد خانواده بیشتر آشنا شوم. من هم قبول کردم. در حین کار، پدرم کمکم می کردند و به من آموزش می دادند که چگونه بهتر کارم را انجام دهم. به این صورت غیر از پول تو جیبیِ هفتگی که می‌گرفتم، برای خودم درآمدی هم کسب می کردم. پدرم خیلی روی استقلال من کار می کردند و معتقد بودند که اگر من که بزرگترین دختر خانواده بودم، درست جلو بروم، بقیه‌ی خواهر و برادرها نیز از من پیروی کرده و درست جلو خواهند آمد.

- ما که همیشه با دیکته مشکل داشتیم، از دیکته نوشتن چه خاطره ای دارید؟

در گذشته مثل حالا که از کلاس چهارم دیگر از خودکار استفاده می شود ما هم همین کار را می کردیم. کلاس چهارم که بودم، پدرم برایم یک خودنویس خریدند و گفتند چون خوش خطی و از مداد خارج شدی، نمی‌خواهم مشق هایت را با خودکار بنویسی و با خودنویس بنویس. یک خودنویس سناتور برایم هدیه خرید. این قضیه خیلی در علاقمندی من به دیکته نوشتن تاثیر داشت.

- از اول ابتدایی چه خاطره ای دارید؟

لباس کلاس اول برای من خاطره ی زیبایی است. ما چون از فرزندان کارکنان شرکت نفت بودیم، یک روپوش مشکی با چین های دور کمر و یک کمربند سفید به ما دادند. یقه لباس، تِل و جورابمان هم سفید بود. من خیلی لباسم را دوست داشتم. با اینکه رنگ لباسمان مشکی بود ولی ترکیب و شکیل بودن آن برای من جالب بود.

- وقتی باسواد شدید اولین کتابی که خواندید چه کتابی بود؟

تا کلاس چهارم کتاب های درسی را می‌خواندم، اما از کلاس چهار م شروع به خواندن مجله های زن روز کردم.

- بچه که بودید چه آرزویی داشتید؟

آرزو داشتم نویسنده بشوم. اما از کلاس دوم تصمیم گرفتم معلم بشوم و برای رسیدن به معلمی برنامه ریزی زیادی کردم.

- شغلتان را دوست دارید؟

خیلی زیاد به کارم علاقه دارم و تصور نمی‌کنم که روزی بخواهم از ادامه کار در این شغل دست بردارم.

- از دوستان قدیم خود بگویید:

من با خانم استکی، معاون دبستان خودمان، دوستان قدیمی هستیم. خانم استکی همسایه ی ما بودند و ما از کلاس اول راهنمایی تا پایان دوران تربیت معلم با هم همکلاس بودیم. البته این دوستی تا حالا ادامه پیدا کرده و از این بابت بسیار خرسندم. یکی از دلایل پایدار ماندن دوستی ما به خاطر این بود که مادرم نقش مهمی در ادامه دار شدن این دوستی داشتند. به نظر من خانواده در انتخاب دوست و ماندگار شدن دوستی نقش بسیار موثری دارد.

یادم هست من و خانم استکی دوره‌ی معلمی را در یکی از روستا های دور افتاده‌ی شهرستان چادگان شروع کردیم. هر روز برای رفتن به مدرسه باید مسیر ناهموار و طولانی ای را می رفتیم. مسیر آنقدر صعب بود که فقط می شد با تراکتور رفت! بعد از عید اولین سال خدمت مان بود. تازه برفها در حال آب شدن بودند. در مسیرمان یک رودخانه‌ی فصلی تازه جریان پیدا کرده بود. راننده مثل همیشه میخواست تراکتور را وارد رودخانه کند تا از آن عبور کنیم. من شدت آب را که دیدم و خیلی ترسیدم، اصلاً به نظر نمی آمد که بشود از آب رد شد. به راننده گفتم: می خواهید فعلا عبور نکنیم. او گفت: نه، کار هر روز من هست و مشکلی پیش نمی آید. وقتی تراکتور وارد رودخانه شد، راننده نتوانست آن را کنترل کند و تراکتور وارونه شد. آب رودخانه خیلی سرد بود. ما همینطور توی آب دست و پا می‌زدیم و کمک می خواستیم. تا اینکه یکنفر از اهالی روستا با چوب بلندی به ما کمک کرد و ما توانستیم به سختی از آب خارج شویم. ما به شدت ترسیده بودیم و سرمای شدیدی هم خوردیم.

- اگر به شما می گفتند دیگر معلم نباشید، چه کاری انجام می دادید؟

نویسندگی می کردم. مشکلاتی را که توی کارم دیده ام و راه حل برایشان پیدا کرده ام و راه حل هایم برایش نتیجه داده را به صورت کتاب در می آوردم. همچنین خاطراتم را از اولین سالی که معلم شدم مکتوب می کردم. البته هنوز برای این کارها دیر نشده.

- به نظر خودتان، آیا معلم موفقی بوده اید؟

یکی از رمزهای موفقیت یک معلم این است که معلم خلاقی باشد. دیگران باید در مورد خلاقیت امروز من قضاوت کنند ولی اگر اینجور که ما امروز روی خلاقیت بچه ها کار می کنیم، در کودکی با من نیز کار می‌شد، قطعا به مراتب بهتر از امروزم بودم. هیچ وقت کسی نبود که خلاقیت من را دریافت کند و روی آن کار کند. ذهن من خیلی به سمت خلاقیت سوق داشت و این را من از همان سالهای ابتدایی اشتغالم، در تدریس هایم را به نحوی بروز دادم. شما اگر تدریس همین امسال من را بعد از سی و پنج سال هم ببینید، با سال گذشته فرق می کند. خیلی هم فرق می کند. آب هم که روی زمین بچکد، من با آن داستان درست می کردم و از آن نکته بیرون می کشیدم. به اولیا هم توصیه می کنم که جلوی خلاقیت بچه هایشان را نگیرند.

- به نظر شما چگونه اولیا می توانند در ارتباط با رشد خلاقیت فرزندشان درست عمل کنند؟

اولیا باید در زمینه خلاقیت کودک بیشتر مطالعه کنند و آگاهی خودشان را افزایش دهند. با بچه های خود برای تعامل بیشتر وقت بگذارند و با آن ها حرف بزنند و برای شنیدن حرف آن ها حوصله به خرج دهند. آن ها را تک بعدی بار نیاورند. اجازه بدهند در مورد هرچیزی که در سطح سنی آن ها است نظر بدهند. به نظرات بچه های خود احترام بگذارند. به فرزند خود یاد بدهند که راحت از کنار هرچیزی نگذرد تا نگاهش عمیق تر شود. چراهایشان را جواب دهند و برای آن ها چرای جدید ایجاد کنند.

- ممنون که وقتتان را در اختیار "صبح مسرور" قرار دادید.

مصاحبه گر: علی اسدی

نظرات خوانندگان
تا کنون هیچ نظری درباره این مطلب ثبت نشده است
نظر جدید
نام*
ایمیل
نظر*

متن تصویر*