دبستان دخترانه مسرور اصفهان

داستان کوتاه

داستان کوتاه


پدر و پسر

پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد. به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی ی ی

صدایی از دور دست آمد: آآی ی ی ی

پسر با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟

پاسخ شنید: کی هستی؟

پسر خشمگین شد و فریاد زد: ترسو

باز پاسخ شنید: ترسو

پسر با تعجب ازپدرش پرسید: چه خبر است؟

پدر لبخندی زد و گفت: پسرم خوب توجه کن....

و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی

صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی

پسر باز بیشتر تعجب کرد. پدرش توضیح داد: مردم می گویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی، زندگی عیناً به تو جواب می دهد؛ اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلب به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتما بدست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را به تو خواهد داد.

 

قدرت کلمات

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودالی عمیق افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است، به دو قورباغه دیگر گفتند که راه چاره ای برای خروج از چاله نیست و شما به زودی خواهید مُرد.

دو قورباغه، این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توان کوشیدند تا از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند.

بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت.

قورباغه دیگر اما با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد می زدند که تلاشِ بیشتر فایده ای ندارد، او مصمم تر می شد؛ تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد.

وقتی بیرون آمد بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: «مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟

معلوم شد که قورباغه ی نجات پیدا کرده ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند!


قضاوت

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ یک درخت گلابی فرستاد که در فاصله ای دور از خانه اشان روییده بود: پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند، درخت را توصیف کنند. 

پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده. پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن. پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوه ترین صحنه ای بود که تا به امروز دیده ام. پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه.

مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمی توانید درباره یک درخت یا یک انسان بر اساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل آنچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید، فقط در انتها نمایان می شود، وقتی همه فصل ها آمده و رفته باشند! اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار ، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید.

مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصل های دیگر را نابود کند. زندگی را فقط با فصل های دشوارش نبین؛ در راه های سخت پایداری کن، لحظه های بهتر بالاخره از راه می رسند.

نقاشی: مبینا پنجه پور (کلاس اول)

نظرات خوانندگان
تا کنون هیچ نظری درباره این مطلب ثبت نشده است
نظر جدید
نام*
ایمیل
نظر*

متن تصویر*