دبستان دخترانه مسرور اصفهان

گزارش اردوی بسیج

فرمانده ی دل‌ها

گزارش اردوی بسیج

نویسنده: هدی امینی (کلاس چهارم)

نقاشی: ستایش شاه زمانی (کلاس سوم)

اوایل پاییز و هوا آفتابی بود. برای اردو به گلستان شهدا رفتیم. قبل از رفتن برگه ای شعر، چفیه و سربند گرفتیم. سربندهای یکدیگر را بستیم . هر یک مانند رزمنده ها شدیم و قرار شد از آن پس به جای گفتن «بله»، «یا زهرا» بگوییم.

به همراه خانم بابایی که فرمانده ی ما بودند، به نمایشگاه کوچکی که وسایل باقی مانده از جبهه و جنگ در آنجا بود رفتیم؛ وسایلی مانند: قمقمه، سربند، کلاه آهنی، ماسک شیمیایی، تفنگ، پلاک و چیزهای دیگر.

راهروی کوچکی بود؛ از آن به داخل سنگر رفتیم. در آن سنگر جانماز و جعبه ی مهمات بود. مثل روزهای جنگ صدای انفجار بمب و خمپاره، تیراندازی و پیام های پی در پی رزمندگان از طریق بی سیم شنیده می شد. در مسیر راهرو عکس کسانی را که تازه به اسلام، ایمان آورده بودند دیدیم. پس از آن خانمی برایمان مداحی کردند.

همه ی چراغ ها خاموش شد. فیلمی درباره ی شهید «مهرداد عزیز اللهی» پخش کردند. دوباره صدای رگبارگلوله، پیام رزمندگان و آژیر قرمز شنیده می شد. در همان حال دودی بی ضرر، به نشان بمب شیمیایی در هوا پراکنده شد. با همان حس و حال، از سالن خارج شدیم و بر سر مزار «شهید عزیز اللهی» رفتیم. آنجا نقشه ی گنجی را تحویل گرفتیم که روی آن نوشته شده بود « زیر درخت کاج تنها ... »

کمی جلوتر، فرمانده بابایی، درباره ی زندگینامه و چگونگی به شهادت رسیدن «شهیده زینب کمایی» برایمان صحبت کردند. ما همچنان به دنبال یافتن گنج بودیم؛ رفته رفته درخت کاج تنها را پیدا کردیم و در زیر آن درخت، مزار «شهیده زینب کمایی» را، گنج خود را یافتیم و مسرور بودیم.

از آن جا بر سر مزار فرمانده ی دل‌ها «سردار شهید حسین خرازی» رفتیم. مدال های خود را که تصویر ایشان بر روی آن ها نقش بسته بود، بر گردن آویختیم. سپس به زیارت قبور شهدای دیگر رفتیم؛ تا چشم کار می کرد شهید بود و شهید. همه فرمانده بودند و هر یک « فرمانده ی دل‌ها » ...

نظرات خوانندگان
تا کنون هیچ نظری درباره این مطلب ثبت نشده است
نظر جدید
نام*
ایمیل
نظر*

متن تصویر*