دبستان دخترانه مسرور اصفهان

داستان گروهی اعضای باشگاه کتاب خوانی مسرور

دوستی با ترانه

داستان گروهی اعضای باشگاه کتاب خوانی مسرور

نقاشی: اعضای باشگاه کتاب خوانی

یکی بود یکی نبود  یک  روز ترانه در حیاط مدرسه مشغول بازی بود که یکی از بچه ها به او برخورد کرد و ترانه روی زمین  افتاد. ترانه بدون اینکه گریه کند از جا بلند شد و به خودش گفت : «با گریه که زخمم خوب نمیشه!  پس به جای گریه کردن بهتر است که به آن فکر نکنم و بازی کنم.» ناگهان چشم ترانه به دختری که به او برخورد کرده بود افتاد و متوجه شد که  آن طرف حیاط به او می خندد، ترانه خیلی ناراحت شد و به او تذکر داد و گفت :
«چرا می خندی؟»  آن دختر که ساناز  نام داشت به ترانه یک حرف زشت زد و رفت. ترانه که حسابی عصبانی شده بود به گوشه حیاط رفت و همانجا ایستاد. بعد تصمیم گرفت  برود و این موضوع را به معلمش بگوید، در راه با خودش گفت: «گفتن به معلمم که مشکل من را حل نمی کند ،بهتر است خودم مشکلم را حل کنم» و بعد رفت پیش ساناز وبه او گفت : «اگر این اتفاق برای خودت می افتاد چه حسی داشتی ؟ !». ساناز با خودش گفت : «ترانه با اینکه از دست من خیلی عصبانی شده و زمین هم خورده هیچ حرف زشتی به من نزده اما من....».  ساناز حسابی از کار خودش خجالت کشید و از ترانه معذرت خواهی کرد و به او قول داد که دیگر این کار را نکند بعد آنها با هم شروع به بازی کردند.

نظرات خوانندگان
تا کنون هیچ نظری درباره این مطلب ثبت نشده است
نظر جدید
نام*
ایمیل
نظر*

متن تصویر*