دبستان دخترانه مسرور اصفهان

صفحه چهار و پنج

باز باران با محرم

باز باران با محرم

نویسندگان: فاطمه زهرا مهرافزوز ، محدثه فروغی ، فاطمه جان نثاری ، فاطمه همتی ، نرگس خزائلی ، ثنا شیریان

نقاشی: مبینا حسین زاده (کلاس دوم گل ارکیده)

چند روز زودتر اعلام شد که سه شنبه 26 آبان ماه قرار است یک مراسم روضه خوانی همگانی برای شهادت حضرت رقیه در مدرسه داشته باشیم. ما دانش آموزان کلاس ششم میزبان این روضه بودیم و سعی کردیم همه چیز را آماده کنیم.

قبل از شروع مراسم به همراه هم گروهی هایمان برای آخرین تمرین تواشیح به نمازخانه رفتیم. وقتی وارد نمازخانه شدیم با همیشه فرق می‌کرد. مهرها و سجاده ها و محراب را جمع کرده بودند. دور تا دور سیاه پوش شده بود. مجسمه هایی آنجا بود که نشان می داد حضرت زینب در حال کندن تیغ از پای کودکی 3 ساله یعنی حضرت رقیه است. حس و حال عجیبی بود. حسی که تا بحال تجربه اش نکرده بودیم.

مجلس با کلام زیبای خداوند شروع شد. بعد از آن، خانمی با اجرای زیبای خود برای ما نوحه ای خواند که بیت اول شعر به یاد من مانده است:

باز باران با محرم

میزند بر بام قلبم

ماجرای غمناک شهادت حضرت رقیه (س) را برایمان تعریف کردند. حس و حال عجیبی بود وقتی آن روز فهمیدیم که حضرت رقیه چه رنج هایی را تحمل کرده اند. از آن زمانی که تیغ ها در پای حضرت رقیه رفت و حضرت زینب، آنها را از پای ایشان در می آوردند، خیلی ناراحت شدیم. اشک در چشمان همه حلقه زده بود و بزرگ و کوچک آرام آرام اشک می ریختند.

بعد از روضه خوانی نوبت اجرای برنامه ی ما بود. بعد از اجرای تواشیح از حضرت رقیه خواستیم که حاجت همه ی ما را بدهد.

در آن روز به کمک بجه ها، مقداری پول برای کمک به بیماران کلیوی جمع آوری شد. هنوز آثار روضه در وجود و چشمانمان باقی بود که به کلاس هایمان برگشتیم. امیدواریم نذرمان مورد قبول حضرت حق قرار بگیرد.

قصه گروهی

این قصه با همکاری دانش آموزان کلاس دوم گل  ارکیده نوشته شده

به نحوی که هر دانش آموز یک جمله از داستان را گفته و دیگر دانش آموزان ادامه ی قصه را به آن افزوده اند.

 

علی و هم یارانش

 

در شهری به نام مدینه خانواده ای چهار نفره زندگی می کردند. این خانواده دو پسر داشتند به نام های حسن و حسین. این خانواده بسیار بخشنده بودند. روزی دو پسرشان بیمار شدند. پدر و مادرشان نذر کردند که سه روز برای شفای آنها روزه بگیرند.

روزه اول لحظه افطار رسید. ناگهان فقیری درِ خانه را زد. پدر در را به روی او باز کرد. آن فقیر گرسنه بود. پدر به او تکه های نان داد که تمام غذایشان بود.

روز دوم هم موقع افطار اسیری در زد و گفت من گرسنه ام. پدر ظرف شیر و مقداری نان به او داد و آن روز هم خانواده گرسنه ماندند.

روز سوم فرا رسید. این بار وقت افطار، پدر در را به روی یتیمی باز کرد. آن یتیم هم آن روز سیر برگشت. روز آخر هم این خانواده گرسنه ماندند.

وقتی خداوند مهربان این خانواده را دید، برایشان غذای بهشتی فرستاد و فرزندانشان را شفا داد.

این خانواده خانواده ی حضرت علی علیه السلام بود.

مسرور در محرم

مسرور در محرم

نویسندگان: هدی امینی ،فاطمه همتی، النا فردوسی (کلاس سوم)

 نقاشی: محدثه فروغی (کلاس ششم گل آفتابگردان)

در ماه محرم هر روز در مدرسه ی ما روضه خوانی بود. همه به نماز خانه می‌رفتیم. هر روز مربوط به یک کلاس بود و از مجری گری، شعر و دکلمه تا پذیرایی و نظم دادن به مراسم را خودمان اجرا می کردیم.

روزی که نوبت کلاس ما بود، من و دوستم بُشری، دم در نمازخانه ایستادیم و به مهمان های امام حسین (ع) خوش آمد گفتیم. آن روز حانیه مجری بود و مراسم را شروع کرد. کوثر هم صدایش رسا بود. متنی که آماده کرده بود را جوری خواند که همه می شنیدند. سحر و نگین هم که مسئول انتظامات بودند، سبد پلاستیک های کفش ها را مرتب می‌کردند. چند نفری هم بچه ها را راهنمایی می‌کردند. همه شال مشکی یا مقنعه مشکی و چادر مشکی داشتند. ما برای احترام به امام حسین (ع) این کارها را انجام می دادیم که امیدواریم مورد قبول آقا قرار گیرد.

15 روز با کاروان حسین

15 روز با کاروان حسین

 نقاشی و نویسنده: محدثه فروغی (کلاس ششم گل آفتابگردان)

اول محرم، قبل از اینکه روضه خوانی ها در مدرسه شروع  شود، هر روز صبح به جای برنامه ی صبحگاه، حاج آقا بکتاشیان می آمدند و از روی تصویری برایمان توضیح می‌دادند که کاروان امام حسین (ع) از کجا راه افتاده و به کجا رفته و هدفشان چه بوده است.

روز اول فهمیدیم که امام حسن (ع) با معاویه به ناچار صلح کردند و بعد با مکر معاویه به شهادت رسیدند. بعد از امام حسن، امام حسین به امامت رسیدند. یزید می خواست امام را وادار کند که با او عهد ببندد تا خودش خلیفه باشد، اما امام حسین زیر بار نرفتند چون یزید دستورات اسلام را بدون ترس نادیده می گرفت. ایشان از مدینه به سمت مکه و از آن جا به سمت کوفه حرکت کردند. در راه امام حسین سه نفر را با اخلاق و رفتارهای پسندیده به یاران خود اضافه کردند. یکی از آنها مسیحی، یکی سنی و دیگری بی دین بود.

همینطور آموختیم که حر به فرمان ابن مرجانه راه را بر روی امام بست و ایشان به سمت کربلا رفتند. امام به دشمنان خویش و حتی به اسب های آنها آب دادند. ولی بعد از آن، حر بن یزبد ریاحی آب را بر روی امام بست، اما از این کار خود پشیمان شد و به یاران امام پیوست. روز عاشورا در صحرای کربلا، یاران یکی یکی جان خود را فدا کردند ولی شهادت فرزند شش ماهه امام ایشان را خیلی آزار داد. تا جایی که ایشان بعد از شهادت او گفتند: «خداوندا اگر می دانستم که تو مرا نمی بینی، هرگز این را تحمل نمی کردم». بعد از همه ی یاران، خود امام حسین هم شهید شدند. پس از آن عزاداری های حضرت زینب و و زنان بنی هاشم شروع شد.

هدف امام حسین از اینکه با آن یاران کم با حکومت ستمگر بنی امیه جنگیدند این بود که به مردم بفهمانند باید همیشه در برابر زورگویان ایستاد و مقاومت کرد. باید امر به معروف و نهی از منکر نمود. در این 15 روز فهمیدیم که از گوشه گوشه ی حادثه ی کربلا می توان عبرت گرفت. درس هایی مانند صبوری حضرت زینب، مقاومت امام حسین، وفاداری یاران امام، ایثار حضرت عباس (ع).

امسال در روضه ها، هر وقت اسمی از کربلا و یا امام حسین برده می‌شد این هدف ها و این درس ها در ذهنم مرور می شد و معنی کربلا را بهتر درک می کردم.

راز درخت کاج

راز درخت کاج

نویسندگان: فاطمه حاجی رستم ، محدثه فروغی (کلاس ششم گل آفتابگردان) 

نقاشی :فاطمه کیا( کلاس دوم گل یاس)

وقتی وارد مدرسه شدم همه جا پر از شور و غوغا بود. بچه ها گروه گروه در باره ی اردو صحبت میکردند. خانم استکی، مدیر مدرسه به ما گفتند که قرار است با اتوبوس «بی‌آرتی» به ادرو برویم. اول همگی تعجب کردند ولی بعد فهمیدیم دلیل این انتخاب، یادگرفتن استفاده از وسایل نقلیه عمومی بوده است.

به صف از مدرسه خارج شدیم و به سمت ایستگاه اتوبوس راه افتادیم از پل هوایی گذشتیم و در ایستگاه منتظر ماندیم. در ایستگاه کاریکاتورها و نوشته های زیبایی بود. سوار اتوبوس شدیم و به گلستان شهدا رسیدیم.

در آنجا راهنمای گروه, ما را بر سر مزار شهدا بردند. یکی از آنها به نام زینب کمایی بود. عکس او روی تابلوی بالای مزار بود. راهنمای گروه توضیح دادند که او یک دانش آموز شهید است که اسم اصلی او میترا بوده چون پدرش به اسامی ایرانی علاقه خاصی داشته ولی به میل خودش او را زینب صدا می زدند. زینب در 16 سالگی به دست گروه منافقین به شهادت رسیده بود .و خاتواده اش تا 3 روز از شهادت ایشان خبر نداشتند. جالب است که در مورد زندگی او کتابی با عنوان «راز درخت کاج» نوشته شده است.

همچین سر مزار دو پسر شهید به نام های مهرداد عزیزاللهی و علیرضا کریمی هم رفتیم و در مورد زندگی آنها نیز مختصری فهمیدیم. راهنمای گروه توضیح داد که شهدا در همه‌ی زندگی خود برنامه داشتند و به درس و سلامتی خود می رسیدند. بعد از آن بر سر مزار شهدای گمنام رفتیم. سپس به طرف یکی از خانه های نزدیک گلستان شهدا حرکت کردیم. مسیر خانه از یک راهرو باریک می گذشت و دیوار راهرو از خشت بود. کنار در آن خانه قدیمی، خانمی با مانتوی بلند و مقنعه به ما خوش آمد گفت و معلوم شد که ایشان خواهر بزرگتر دو شهید بزرگوار، یوسف و یونس استکی بودند. ما را به داخل خانه دعوت کردند و در خانه روی مبل ها و پتو ها نشستیم.

مادر شهید  برای ما تعریف کردند که بعضی وقت ها پسرانشان با دوستان خود به خانه می آمدند و قابلمه ها و ملاقه ها را به عنوان سنگر می چیدند و به صورت بازی با هم تمرین جنگ می کردند. خواهر کوچکتر آن دو شهید گفتند یک روز که مادرم را به دبیرستان خواسته بودند، کارکنان مدرسه از آن دو به خوبی یاد کردند و نمازشان را اول وقت می خواندند.

بعد از آن هم پذیرایی شدیم و یک عکس دسته جمعی گرفتیم. خانواده شهید لطف کردند و دو عدد عکس از پسرانشان را به ما دادند تا در مدرسه نصب کنیم.