دبستان دخترانه مسرور اصفهان

صفحه آخر

قصه گویی خلاق

قصه گویی خلاق

فریبا نیلچی

کارشناس علوم تربیتی

نقاشی: کار گروهی نوآموزان پیش دبستانی

قصه گویی خلاق یکی از شیوه های قصه گویی است که در آن مربی به همراه بچه ها به ساختن یک قصه می پردازد. در این روش، مربی بدون هیچ پیش زمینه ی ذهنی قصه را با گفتن جمله ای مثل «یکی بود یکی نبود یک روز یک خرگوش کوچولویی داشت توی جنگل می رفت که یک دفعه دید...» شروع کرده، آنگاه هر کدام نوآموزان با گفتن جمله ای، ماجرای قصه را پیش می برند.

نقش مربی در هدایت قصه خیلی مهم است. او باید دقت لازم را داشته باشد که بچه های از موضوع قصه خارج نشوند. اگر یکی از بچه ها با گفتن جمله ای، قصه را از مسیر اصلی خارج کرد او دوباره با دخالت قصه را جهت می دهد. این دخالت صرفا با بیان بعضی کلمات ربط و یا با کمک حالات چهره صورت می پذیرد.

این شیوه قصه گویی تاثیر به‌ سزایی در خلاقیت کلامی بچه ها، بیان تخیلات و تصورات ذهنی کودکان، بالا بردن اعتماد به نفس در ابراز نظر و به کارگیری کودک به عنوان اجزای فعال در قصه‌گویی دارد.

خرگوش پاشکسته

خرگوش پاشکسته

کاری از: پیش دبستانی گل نسترن

روزی روزگاری توی یه جنگل خرگوشی زندگی می‌کرد...

مطهره: یه‌دفعه آقا خرگوشه دید بچه‌اش روی زمین افتاده!

زهرا فروغی: آقا خرگوشه بچه‌اش رو برد دکتر...

حنانه: آقای دکتر گفت: «امروز نباید بری مدرسه چون پاهات درد می‌کنه و اگه بری توی حیاط و کلاس، بزرگ‌ترها می‌دوند و می‌خورند به تو و بیشتر پاهات درد می‌گیره!»

مهدیس: بچه خرگوشه گفت به آقای دکتر: «نه، نمی‌تونم مدرسه نَرَم و من همیشه باید برَم مدرسه!» آقای دکتر گفت: «نه عزیزم! تو با این پادردت نمی‌تونی بری.»

هانیه: خرگوش‌کوچولو گفت: «بابا، رفتیم خونه به مامان‌جان بگو که آقای دکتر چی گفت. اگه قبول کرد که باشه، من نمی‌رم مدرسه. اگه قبول نکرد، من می‌رم مدرسه!» خرگوشِ بابا به مامان خرگوشه گفت: «هر چی آقا دکتر می‌گه باید گوش کرد و خرگوش اون روز به مدرسه نرفت.»

پرنیان: خرگوش کوچولو خیلی دلش تنگ شد برای مدرسه و بچه‌ها!

محدثه: و به مامانش گفت: «زنگ بزن به دوستم!»

بهارذوق: مامان زنگ زد به دوستش. چند روز بود که همدیگه را ندیده بودند. گفت: «من دوست داشتم بیام مدرسه و چون پاهام درد می‌کرد، نتونستم بیام مدرسه!»

آیناز: دوستش گفت: «اشکالی نداره، ما هم دلمون برای تو تنگ شده!»

الینا: خرگوش گفت: «من هم دلم برای تو تنگ شده! من فردا پاهام که بهتر شد، میام مدرسه...

نازنین: ...من دلم برای بچه‌های دیگه هم تنگ شده، می‌خواهم به خانم معلم سلام کنم و دلم می‌خواهد بیام با شما بازی کنم.» و با دوستش خداحافظی کرد.

بهاره جوهری: فردای اون روز تصمیم گرفت بره مدرسه

وانیا: توی رفت مدرسه و با دوستش از اتفاقی که افتاده بود، گفت و دوستش خوشحال شد که خرگوش به مدرسه آمده.

نیایش: و بقیهی دوستانش گفتند: «دلمون برای تو تنگ شده بود.»

پریا: بعد هم رفتند و با هم بازی کردند.

میمون و دوستانش

میمون و دوستانش

کاری از: پیش دبستانی گل رز

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود!

یه جنگل سرسبز و زیبا بود که توی اون یه عالمه حیوون با هم زندگی می‌کردند. یه روز صبح که باد سرد پاییزی لابه‌لای درختای جنگل می‌پیچید، یه دفعه میمون کوچولوی قصه ی ما از خواب بیدار شد. دوید سمت جنگل و از شاخه‌های درخت‌ها تاب می‌خورد و می‌رفت که صدای مامانش رو شنید که می‌گفت: «میمون کوچولو، صبر کن! کجا داری میری؟ تو که هنوز صبحونه نخوردی.» میمون کوچولو گفت: «می‌خوام برم با دوستام بازی کنم.»

مطهره: بعد میمون کوچولو رفت پیش بچه عقاب

نوازش: و به خانم عقاب گفت: «اجازه می‌دین که بچه‌تون بیاد با من بازی کنه؟»

ملینا: ولی مامان بچه عقاب گفت: «نه، نمی‌تونم اجازه بدم چون بچه‌ی من خوابه!»

ستایش: میمون کوچولو تا دید بچه عقاب خوابه، ناراحت شد و رفت به سمت خونه.

آلما: همین جور که میمون کوچولو داشت میرفت سمت خونه، بچه عقاب از خواب بیدار شد و گفت: «مامان یه صدایی شنیدم، صدای کی بود؟!» مامانش گفت: «بچه میمون اومده بود تا باهات بازی کنه.» تا این رو شنید، خیلی خوشحال شد.

فرناز: بچه عقاب پرواز کرد و رفت به سمت بچه میمون و گفت: «میمون کوچولو! میمون کوچولو! صبر کن.»

هستی ضیائی: بچه عقاب همین طور که داشت می‌رفت پیش بچه میمون، دید خیلی تشنه اش شده.

عسل: وقتی رسید به بچه میمون، گفت: «من تشنمه! میای باهم بریم آب بخوریم؟»

رومینا: وقتی رسیدند کنار رودخونه، میمون کوچولو به بچه عقاب گفت: «خیلی آب نخور، چون که دلت درد می‌گیره.»

فاطمه: داشتند باهم بازی می‌کردن که میمون کوچولو گفت: «من گرسنمه! بریم یه چیزی بخوریم.

آیلا: من از درخت میرم بالا تا نارگیل بِکَنم.» اما وقتی داشت می‌اومد پایین، شاخه‌ی درخت شکست و محکم خورد زمین!

الیا: بچه میمون شروع کرد به گریه کردن و گفت: «آخ پام! وای مامان جون کجایی؟!»

سنا: بچه عقاب گفت: «گریه نکن! من الان میرم پیش مامانت!» اون رفت و همه چیز رو برای مامان بچه میمون تعریف کرد.

هستی راجی: مامان بچه میمون رفت پیشش و اون رو بغلش کرد و آوردش توی خونه و گفت: «استراحت کن تا حالت بهتر بشه.» صبح روز بعد، حال میمون کوچولو خوب شده بود.

آنیتا: بچه میمون تصمیم گرفت که به حرف مامانش گوش بده و قبل از اینکه بره و با دوستاش بازی کنه، صبحونه بخوره و بعد بره بازی کنه!

قصه ی ما به سر رسید، کلاغه به خونه اش نرسید!

دختر مهربان

دختر مهربان

کاری از: پیش دبستانی گل مریم

در پایان قصه گویی، داستان کامل شده برای بچه ها

خوانده شد و آن‌ها این اسم برای قصه انتخاب کردند.

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. یه مزرعه سرسبز و قشنگ بود با یه کلبه‌ی زیبا که یه دختر کوچولو مهربون مثل شما، با خانوادش توی اون زندگی می‌کرد. یه روز صبح وقتی دختر کوچولوی قصه ی ما از توی کلبه اومد بیرون، چشمش افتاد به:

ستایش: یه شکارچی که می خواست حیوونا رو شکار کنه.

فاطمه ثقفی: دختر کوچولو، چون نگران حیوونا بود. رفت که کمکشون کنه.

کیانا: تا می‌خواست کمک کنه، یه دفعه نزدیک بود یه تیر بهش بخوره! پس فرار کرد و رفت توی خونشون پیش باباش.

دلارام: به باباش گفت: بابا! بیا جلوی این شکارچی را بگیر! این می خواد به حیوونا تیر بزنن.

آروشا: باباش رفت پیش شکارچی و بهش گفت: «این چه کاریه که همش حیوونا را شکار می کنی؟»

شیما: شکار چی گفت: «ما دوست داریم شکارشون کنیم. مگه شما سلطان جنگلین؟!»

فاطمه رجامند: بابای دختر گفت: «من سلطان جنگل نیستم ولی نمی خوام که شما حیوونا رو اذیت کنی. آخه دختر من حیوونا را دوست داره و اگه حیوونا را بکشی اون ناراحت میشه.»

زهرا عسگری: شکارچی از اون به بعد یواشکی می رفت حیوونا را شکار می کرد.

زهرا جمالیان: بابای دختر برای شکارچی ها با طناب تله درست کرد که اونا را گیر بندازه.

فاطمه زهرا: خرگوشای مهربون رفتن و با دندوناشون طناب‌ها را  جویدند و شکارچی ها را نجات دادند.

ویشکا: شکارچی ها آزاد شدند.

ستایش: چون که خرگوشا خیلی مهربون بودند.

فاطمه ثقفی: شکارچی ها وقتی که نجات پیدا کردند، فهمیدند که چقدر حیوونا مهربونند و تصمیم گرفتند با اونا مهربون باشند و دیگه اونا را شکار نکنند.

 

شناسنامه نشریه دانش آموزی صبح مسرور

 شناسنامه ی نشریه:

 

نشریه ی دانش آموزی صبح مسرور، بهار 1395، سال دوم، شماره پنجم ، 8 صفحه، 500 تومان

صاحب امتیاز: موسسه ی آموزشی غیردولتی مهر و دانایی مسرور

مدیر مسئول: احسان فقیه

سردبیر: سمانه نیسانی

شورای تحریریه دانش آموزی: هستی کیوانی، ریحانه زادهوش، ثنا نسیمی، ریحانه بشیری، زهرا فقیه نسب، پارمیدا صادقی، فاطمه شهریوری، یکتا تیموری، بشرا آمهدی، با تشکر از دانش آموزان پایه دوم و گروه پیش دبستانی دبستان دخترانه غیردولتی مسرور.