صفحه اول
یادم دادی بنویسم آسمان
یادم دادی بنویسم آسمان
حروف درس الفبای ما معلم بود...
افسانه زرگر
معاون آموزشی
عکس: سمانه نیسانی
آن روز بود که آرزویم شد آسمان و خورشید. همان خورشید که از میان پنجره، خودش را پهن کرده بود بر سنگ فرش سفید کلاس. دنباله ی نور را که می گرفتم، باید سرم را بالا می بردم، باید سرم را بالا می گرفتم.
آن بالا روی سکوی جلوی کلاس، جایی میان آسمان و زمین ایستاده بودی و نور را به سر انگشتان کوچکم می تاباندی تا گرمای عشق را بیاموزم. من صدای قلبت را می شنیدم؛ که انگار از میان ما می زد. از این پایین تا آسمانت راه زیادی بود و قامت من کوچک؛ و ما را هر روز با نردبان می بردی تا خودت.
پله ها را می شناختی، فاصله ها را، هوای بارانی را، هوای برفی را، غصه ها و لبخندها را. و قراری با من گذاشته بودی؛ که از این بالا رفتن ها، پرواز بیاموزم.
حالا میان آرزوهایم پرواز می کنم و می بینم نردبانی را که با گچ می کشیدی، که انتهایش میان ابرها پنهان بود؛ و می بینم آن نور، هنوز از میان پنجره ی کلاس از روی سکو، از میان دست های گچی ات و از انعکاس صدای قدم هایت، تا بی نهایت ادامه دارد.