دبستان دخترانه مسرور اصفهان

صفحه آخر

قصه گویی خلاق

قصه گویی خلاق


مریم تیموری (مربی کلاس خلاقیت ادبی)
در کلاس خلاقیت ادبی، مربی در مورد حفاظت از محیط زیست با موضوعات حیوانات، گیاهان و آب با نوآموزان گفت و گو نموده است. سپس با طرح سوالاتی، نوآموزان را در جهت ارائه راهکارهایی برای حفظ محیط زیست هدایت شده اند. در مرحله ی بعد قسمت ابتدای یک قصه با یکی از موضوعات ذکر شده، توسط مربی مطرح گردیده و نوآموزان با خلاقیت خود به تکمیل قصه پرداخته اند. در پایان با هم فکری یکدیگر، نام داستان انتخاب شده.

درخت مهربان

نقاشی: نوآموزان کلاس گل مریم

یه روز علی کوچولو رفت توی پارک. شروع کرد به بازی کردن، از این طرف به اون طرف رفت. همینجور که می رفت به یه درخت پر شکوفه رسید. خیلی از اون درخت خوشش اومد، پیش خودش گفت: «بهتره یه شاخه از درخت ببَرم واسه دوستم تا اونم ببینه چقدر خوشگله». بعد یه شاخه از درخت شکست.

همین جور که شاخه رو می شکست، درخت التماس می کرد و می گفت: «نکن، من دردم میاد. آخه این دست منه، چرا دست منو می شکنی.» ولی چون علی کوچولو صدای درخت رو نمی شنید به کار خودش ادامه داد. درخت بی دست شد و از اون  روز پرنده ها دیگه روی شاخه درخت نمی نشستند، درخت کلی ناراحت بود. علی شاخه رو برد پیش دوستش. دوستش اول تشکر کرد ولی بعد گفت: «خیلی کار بدی کردی. درخت گناه داشت. این همه شکوفه داشته.» علی گفت: «آخه چون قشنگ بود، برا تو اوردم.» علی ناراحت شد و رفت خونه خوابید.

خواب دید که یه عالم درخت شکوفه هست که بچه ها دارند شاخه های اونارو می شکنند و برای دوستاشون می برند و همه شکوفه ها تمام شد. درختا قهر کردند. دیگه شکوفه نداشتند. دیگه علی هیچ جا گل و شکوفه ندید. علی خیلی ناراحت شد، پیش درخت رفت و گفت: «شکوفه هات کجان؟! چرا دیگه شکوفه نمی دی؟» درخت گفت: «اگه شکوفه بدم، بچه ها دستام رو می کنند. برای همین دیگه شکوفه نمی دم.» علی معذرت خواهی کرد. گفت: «من فکر نمی کردم،  شاخه ها دستای شما باشند. من معذرت می خوام.»

علی از خواب بیدار شد و گفت: «وای من چه کار بدی کردم، من دیگه هیچ وقت شاخه درختا رو نمی کنم و از درختا مواظبت می کنم. من نمی گذارم هیچ کس شاخه درختا رو بشکنه.» درخت گفت: «باشه. منم تو رو می بخشم. به شرطی که تو دیگه این کار رو نکنی و مواظب همه درختا باشی.»  از اون موقع درخت همیشه پر از شکوفه بود.

دوستان دریا

نقاشی: نوآموزان کلاس گل نسترن

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. اسب دریایی توی آب شنا می کرد. شعر می خوند و بازی می کرد، همین جور که از دوستاش فاصله گرفت، دید اون طرف دریا یه جایی رنگ آب عوض شده، سیاه شده. تا رفت نزدیک، دید بوی خیلی بدی هم می ده. گفت: «وای چه بوی بدی!»

با خودش گفت: «این آبِ کثیف الان همه ما رو مریض می کنه، ای وای! دستامو ببین، دون دون شدم!» و بعد تند تند رفت پیش هشت پا که دکتر حیوانهای دریا بود و گفت: «همه آدما توی آب آشغال ریختند، پوست من دون دون شده.» هشت پا به  اسب آبی گفت: «برو آدما رو بترسون تا دیگه آشغال نریزند.» اسب آبی گفت: «آشغال نبود، فاضلاباشون رو ریختند توی آب.» ماهی تپل گفت: «بیاین یه نقشه بکشیم. اگه ما کاری نکنیم، آدما بازم فاضلابای خونشونو می ریزند توی دریا و ما ماهیا دوباره مریض می شیم.» دکتر هشت پا گفت : «بیاین بریم آدما رو بترسونیم که دیگه فاضلاب نریزند.» ماهی کوچولو گفت: «ولی ما خیلی کوچیکیم، از آبم که بیرون بریم، می میریم. پس چکارکنیم؟»

پس حیونا تصمیم گرفتند یه کوسه که بدنش با سنگای رنگی دون دون شده، درست کنن.  خیلی وحشتناک شد. ماهی تپل اونو برد بالا . آدما تا دیدند، خیلی ترسیدند و گفتند: «وای چرا این کوسه این قدر دون دون شده؟ شاید مال فاضلابای ما باشه.»  بعد آبا رو بو کردند. دیدند،  وای چقدر بوی بد می ده. گفتند: « ما دیگه فاضلاب توی آب نمی ریزیم تا آب کثیف نشه.» بعد آبا دیگه تمیز شد و حیوانها تونستند با خوبی و خوشی باهم زندگی کنند .

مراقبت از جنگل

نقاشی: نوآموزان کلاس گل رز

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. جنگلی بود سر سبز و قشنگ،  حیوانهای مختلفی اونجا زندگی می کردند، همه حیوانها با هم دوست و مهربون بودند. روزی از روزا در این جنگل زیبا،  اتوبوسی پر مسافر وارد شد. مسافرها از جنگل خوششون اومد و چند روزی رو اونجا موندند. غذا خوردند، بازی و شادی کردند تا اینکه موقع رفتن، یادشون اومد پلاستیک زباله با خودشون نیاوردند، گفتند: «مهم نیست، زباله ها رو می گذاریم همین جا و می ریم. حیوانها تا اومدند، زباله ها رو دیدند، خیلی ناراحت شدند. حتی چند تا از اونا مریض شدند و بعد دو تا از اونا هم مردند.

خرگوش کوچولو که خیلی باهوش بود، گفت: «اینجوری که نمی شه آدمها بیایند و خونه ما رو کثیف کنند و برند، باید یه فکری کنیم.» پلنگ گفت: «آهان، ما باید جمع شیم و بریم یه جنگل دیگه.» آهو کوچولو گفت: «اینجوری که نمی شه، اینجا خونه ی ماست، ما باید یه کاری کنیم، خونمونو تمیز کنیم.» سنجاب گفت: «من فکر آهو رو دوست دارم، بهتره اینجا رو تمیز کنیم.» کلاغه گفت: «ولی بعد اینکه تمیز کنیم، دوباره آدمها میاند و اینجا رو کثیف می کنند، ما که نمی تونیم همش اینجا رو تمیز کنیم.» آقا سگه گفت: «من یه فکر بهتر دارم!  بهتره آقا شیر و پلنگ و خرسه هر موقع اتوبوس رو دیدند، برند جلوی اتوبوس تا اونها رو بترسونند و فرار کنند تا دیگه توی جنگل ما نیاند. ببر گفت: «چه فکر خوبی! منم با سگ موافقم، همین کار رو می کنیم.» لاک پشت کوچولو گفت: «بهتره یه کاری کنیم که دیگه زباله نریزند» و آقا شیر گفت: «مشکل اینجاست که ما سطل زباله نداریم. بهتره ما یه سطل زباله بزرگ درست کنیم.»

 همه با هم چندتا سطل بزرگ درست کردند و جاهای مختلف جنگل گذاشتند. از اون روز به بعد که آدما توی جنگل می اومدند، همه آشغالا و  می ریختند توی سطل آشغال.

شناسنامه ی نشریه دانش آموزس صبح مسرور

شناسنامه ی نشریه:

نشریه ی دانش آموزی صبح مسرور، زمستان 1396، سال چهارم، شماره دهم، 8 صفحه، 1000 تومان

صاحب امتیاز: دبستان غیردولتی، دخترانه مسرور

مدیر مسئول: احسان فقیه

سردبیر: عاطفه نریمانی

شورای تحریریه دانش آموزی: یکتا سادات کتابی پور، هدی امینی، بشرا آمهدی، نازنین اشجع، هلنا روغنی، زهرا آقاجانی، ریحانه جعفری، شادی علیپور، غزل یوسفیان، دینا اخلاقی، با تشکر از  دانش آموزان گروه پیش دبستانی و پایه ی اول، دوم