خاطره ای از دوران خدمت خانم علیپور، موسس دبستان مسرور
تعلیق روز برفی
راه و ترابری اعلام کرده بود به خاطر بارش شدید برف، امکان بسته شدن جاده ها وجود دارد. اما ما که دلمان جوش دانش آموزان و مدرسه را می زد، صبح با اولین مینی بوس به سمت روستا حرکت کردیم. تا اورگان دو ساعتی راه بود. تازه یکی دو روستا از چادگان گذشته بودیم که برف و بوران آنقدر شدت گرفت که جاده را به سختی می شد تشخیص داد. تا چشم کار می کرد برف بود و برف. همه نگران بودیم که ناگهان زیرِ مینی بوس خالی شد و ماشین یک دفعه تا کمر در چیزی فرو رفت. آب کم کم از لابلای درز ها، زیر پایمان را پر کرد. درِ مینی بوس باز نمی شد و ما متحیر مانده بودیم. راننده به اشتباه از جاده اصلی خارج شده و ناآگاهانه روی رودخانه یخ زدهی فصلیِ کنار جاده حرکت کرده بود.
سرما غوغا می کرد. راننده مجبور بود ماشین را روشن نگه دارد. ما به امید اینکه کسی از آنجا بگذرد به انتظار نشستیم. هوا کم کم داشت گرگ و میش می شد و هیچکس از آنجا عبور نکرده بود. سوخت ماشین در حال تمام شدن بود. سرما شدت گرفت. همه هرچه که داشتند دور خود پیچیده بودند.
شب شد و هیچ کس از ما خبری نداشت. دیدیم چاره ای نیست جز اینکه یک نفر را به سمت روستا های اطراف بفرستیم. یک از همکاران که جوان لاغری بود و می توانست از پنجره مینی بوس بیرون برود، داوطلب شد. شیشه را به هر زحمتی بود شکستیم. ظلمت شب بیداد می کرد و صدای زوزهی گرگ ها از دور شنیده می شد. یک چراغ قوه و یک چوب دستی به او دادیم تا اگر گرگی به او حمله کرد، بتواند از خودش دفاع کند. او رفت و ما تنها یک راه داشتیم. انتظار کشیدن و امیدوار بودن.
نیمه شب بود و هنوز از کمک خبری نشده بود. از شدت سرما می لرزیدیم. پاهایمان خشک و کرخت شده بود. بدنمان حس نداشت اما می دانستیم که خدا ما را نا امید نخواهدکرد. یک دفعه از دور روشنایی هایی پیدا شد. کم کم نور ها واضح تر شدند. سی چهل نفری بودند که با فانوس و چراغ توری به سمت ما می آمدند. هر کس چیزی با خود آورده بود که یخ ها را بشکند. کار دشواری بود ولی بالاخره آنها موفق شدند و ما توانستیم از مینی بوس خارج شویم.
به سختی می توانستیم با آن بدن های بی حس و نیمه جان حرکت کنیم اما چاره ای جز این نبود. راهی شدیم. حوالی پنج صبح بود که به روستای قلعه شاهرخ رسیدیم. همه ی روستاییان آمادهی پذیرایی از ما بودند. ما گروه گروه شدیم و هر گروه میهمان گرمای چای و کرسی یک خانه. کدخدای روستا میزبان ما شد. خانواده ای صمیمی که دو دختر جوان، هم سن و سال خودم داشتند.
از آنجایی که آن روزها هیچ وسیله ی ارتباطی در بیشتر روستاها وجود نداشت، خانواده من گمان می کردند که من به محل خدمت رسیده ام ودر محل خدمت هم تصور کرده بودند که به خاطر بدی وضع راه، نتوانستم به آنجا بروم و در شهر خودم مانده ام. دَه روزی گذشت. وضع هوا هیچ تغییری نمی کرد. قرار شد آقای جمشیدیان که او نیز در همان روستای محل خدمتم، اورگان مشغول به کار بود و مثل من در راه مانده، با دو نفر از اهالی روستا به سمت اورگان حرکت کنند.
چند روزی گذشت. خبر رسید که یک پیر مرد و یک جوان با اسب پیری به روستا آمده اند. هر دو را می شناختم. مشهدی محمد، شوهر خاله ی دوست و همکارم خانم استکی و مرد جوان پسر خاله ی او بود که از اورگان برای همراهی من آمده بودند. شب را در روستا ماندند و ساعت 3 صبح مردم روستا ما را با غذا و لباس گرم راهی کردند. 18 فرسنگ راه زیادی بود تا روستای بعد. ترجیح دادم سوار اسب نشوم. هر دو از جلو حرکت می کردند و من از پشت سر.
قرار بود هر طور که شده تا شب به روستای چهل چشمه برسیم. از آنجا دیگر راهی تا اورگان نبود. خورشید داشت کم کم غروب می کرد که مشهدی محمد عقب تر آمد. سر چوب دستی اش را که با پوشال پوشانده بود آتش زد. دلیل کار هایش را به من نمی گفت، مبادا که نترسم ولی من می دانستم که گرگ ها نزدیک ما آمده اند. تعدادشان زیاد بود. صدای پاهایشان را می شنیدیم. مشهدی محمد چوب دستی را می چرخاند و گرگ ها را هی می کرد. صدایش سکوت دشت را می شکافت و گرگ ها را برای مدتی دور می کرد. به من می گفتند نترس تا مبادا گرگها جَری نشوند. من نگران بودم ولی ترسی نداشتم. همین منوال تا نزدیکی های دِه ادامه داشت که بالاخره گرگ ها از اطرافمان پراکنده شدند.
اهالی چهل چشمه وقتی فهمیدند که من معلم هستم از ما به گرمی استقبال کردند. شب را در خانه کدخدا ماندیم. صبح زود بعد از نماز، دوباره به راه افتادیم. حوالی ساعت هشت صبح بود که رسیدیم به روستای خودمان. اهالی می دانستند که ما آن روز می رسیم. روی پشت بام برای استقبال آمده بودند. عده ای هم دیگ آش به پا کرده بودند. بیست و یک روز خاطره را پشت سر گذاشته بودم و حالا در کنار دوستانم حال بهتری داشتم.
روزهای بعد روزهای سخت تری بود، به سختی بیمار شدم و چند روزی در بستر افتادم. ناخن هایم رو به سیاهی رفتند، تا مدتها چشمانم به نور حساس شده بود، و به سختی مسیرم را پیدا می کردم. از مرکز برای 21 روز غیبتم احضار شدم. من که آن روزها تنها نوزده سال سن داشتم، ماجرا را تعریف کردم ولی انگار برایشان باورپذیر نبود. زمزمه های یک سال تعلیق از خدمت برای غیبت غیر موجه به گوش می رسید. ناگهان در اتاق باز شد و بیست نفری از اهالی روستا وارد شدند! همه متحیر مانده بودیم. اهالی که از قضیه ی بازخواست من با خبر شده بودند، یک مینی بوس از بزرگان روستا برای حمایت از من آمده بودند. در اتاق بلوایی شده بود. راننده ی مینی بوس روز حادثه هم در میان آنها بود. همه صحت آنچه بر من گذشته بود را تایید کردند.
حکم تعلیق از خدمت منتفی شد ولی کماکان 21 روز غیبت را با درج در پرونده و کسر از حقوق برایم لحاظ کردند؛ ولی برای من حمایت روستاییان یک دنیا ارزش داشت. تا آن روز کلاس های نهضت را در روستا راه انداخته بودم. طرح شهید رجایی را که برنامه ای برای آموزش قرآن بود هم دایر کرده بودم ولی از آن سال به بعد با توانی مضاعف، خود را وقف روستا کردم. موافقت اداره را برای تاسیس دبستان دخترانهی مستقل با تمام مخالفت های اولیه جلب کردم و با کمک اهالی، ساختمانی متروکه را در تابستان همان سال بازسازی نمودیم که خودش قصه ای است. روستا از آن سال به بعد دو مدرسهی فعال داشت.
بهار سال بعد با پدرم به قلعه شاهرخ رفتیم. همان روستایی که چند هفته پذایرای من بودند. برای کدخدای ده سوغات بردیم و پدرم از زحمات و حمایت او و خانواده اش تشکر کرد. در نگاه کدخدا که انگار انتظار دیدار مجدد من و این قدر دانی را نداشت، شادی وصف ناپذیری دیده می شد.
نویسنده: احسان فقیه