خاطره ای از دوران خدمت موسس دبستان، سرکار خانم علیپور
روزی که من مدیر،
معلم و مستخدم بودم
خاطره ای از دوران خدمت موسس دبستان، سرکار خانم علیپور
نقاشی: ثنا نسیمی (کلاس دوم گل ارکیده)
چند سالی پس از انقلاب، سومین سال معلمی من بود. آن سال ها، هنوز کلاسهای دبستان روستای محل خدمتم، مختلط برگزار میشد. از آنجایی که مختلط بودن مدرسه، مشکلات و سختیهای خاص خودش را داشت، هیچ یک از مردم روستا نمیگذاشتند دخترانشان بیشتر از کلاس سوم بخوانند. تعداد کمی از خانواده ها هم که از این وضع راضی نبودند، برای ادامه ی تحصیل فرزندانشان، به شهر مهاجرت می کردند. به همین خاطر دبستان بیش از صد نفر پسر و تنها چهل و یک نفر دختر داشت.
همان سال جهاد سازندگی، به خاطر فرسوده بودن مدرسهی راهنمایی روستا، یک ساختمان جدید بنا کرده بود. بچههای راهنمایی به ساختمان نوساز در آن طرف دِه، منتقل شدند و مدرسهی قدیمی، خالی ماند. به ذهنم خطور کرد که ساختمان قدیمی، میتواند به عنوان دبستان دخترانه مورد استفاده قرار بگیرد. شاید با مجزا شدن مدرسهی دختران، تعداد بیشتری از مردم روستا اجازهی ادامهی تحصیل به دخترانشان میدادند. هر روز این فکر در سرم میچرخید که چقدر خوب میشود یک دبستان دخترانهی مستقل داشته باشیم. بالاخره موضوع را با مدیر مدرسه مطرح کردم و از ایشان مشورت خواستم. آقای صالحی که از اهالی همان روستا بود، گفتند این کار شدنی نیست و ادارهی آموزش و پرورش منطقه، استطاعت بازسازی ساختمان قدیمی را ندارد. من که مصمم بودم، از ایشان خواستم که هر طور شده موضوع را با مسئولین اداره در میان بگذارند.
درخواست، از طرف اداره رد شد. گفته بودند چهل و یک نفر دانش آموز برای راه اندازی یک مدرسه کم است. خودم باید دست به کار می شدم. ادارهی منطقه در چادگان بود و مسیر خاکی اورگان تا چادگان با ماشین، بیشتر از دو ساعت زمان میبرد. شال و کلاه کردم و تا چادگان رفتم. موضوع را پیگیری کردم. آخرِ سر قرار شد اگر تعداد دانش آموزان زیادتر شود، با راه اندازی دبستان دخترانه موافقت کنند. با خودم فکر کردم اگر همه ی خانوادههای روستا دخترانشان را به مدرسه بفرستند، مشکل بر طرف می شود. یک جفت کفش ورزشی داشتم. آنها را پا کردم و به یکایک خانههای دختران مانده از تحصیلِ روستا رفتم و با خانواده هایشان صحبت کردم. زمان بُرد تا درب تمام خانهها را بزنم. خبر پیش از من به گوش بعضیها هم رسیده بود. موضوع را برایشان توضیح می دادم که میتوانیم مدرسه را به شرط ثبت نام همه ی دختران روستا، تفکیک کنیم. یک هفته بعد، شروع کردم به ثبت نام. باورش سخت بود اما نود و دو دختر برای سال بعد ثبت نام شدند.
هر چند نگران این بودم که ممکن است همهی ثبت نام شدهها، آغاز مهر ماه به مدرسه نیایند، ولی آمار جدید را به اداره اعلام کردم. پنجاه و یک نفر بیشتر شده بودند. این بار از طرف اداره، مشکل موجود نبودن مصالح برای تعمیرات ساختمان عنوان شد. آن سال ها، سالهای سختی بود و به خاطر جنگ تحمیلی، مملکت شرایط اقتصادی خاصی داشت. من هم که نمیخواستم از پا بنشینم، صرفا قول تجهیز مدرسه را از اداره گرفتم.
برای بازسازی ساختمان یک تابستان پیش رو داشتیم و همت روستائیان چاره ساز بود. روستای پر جمعیتی بود. با مردم دِه قرار گذاشتم که هر کس میتواند یکی از افراد خانواده را برای تعمیر مدرسه بفرستد. اگر کسی کارگر ندارد، تراکتور یا ابزار و وسیلهی کار در اختیار قرار دهد و اگر کسی هیچ کدام از این دو را نمی تواند تامین کند، غذا بدهد. به این ترتیب، ابزار، نیروی کار و غذا برای بازسازی ساختمان فراهم شد.
مانده بود مشکل مصالح. معرفی نامهای از ادارهی خودمان برای ادارهی جهاد سازندگی منطقه گرفتم. آن موقع جهاد سازندگی به شدت در تکاپوی ساخت و ساز بود، اما مصالح ساختمانی همه جا کم بود؛ به خصوص تیرآهن. سقف ساختمان قدیمی هم «تیرچوبی» بود و باید با تیرآهن تعویض میشد. اصلا همین موضوع، باعث نگرانی اهالی روستا و پیگیریشان برای ساخت یک مدرسهی راهنمایی جدید شده بود. جفت و جور شدن مصالح مداومت زیادی میطلبید. از طرفی مسئولان جهاد سازندگی میدانستند که این اتفاق، اتفاق خوبی است برای روستا و در واقع باری از دوش خودشان برداشته خواهد شد.
برای گرفتن کمترین مصالح باید به چادگان می رفتم. طی کردن مسیر اورگان به چادگان واقعا مشقت بار بود. گاهی میشد که مجبور بودم ساعتها پیاده راه بروم. از قلعه شاهرخ تا امامزاده. از امامزاده تا چهل چشمه. از چهل چشمه تا اورگان. بعضی روزها، صبح که برای کاری یک ساعته به چادگان میرفتم، باقی ساعتها را تا عصر در مسیر بودم. بالاخره پیگیریها جواب داد و تیرآهن برای ساخت سقف جدید، توسط جهاد تامین شد. سقف تیرچوبی را برداشتیم. سرویس بهداشتی نو برای مدرسه ساختیم. از کنار رودخانه شن آوردیم و کف حیاط را با آن پوشاندیم تا در برف و باران، حیاط گِل نشود. خرده تعمیرات دیگر ساختمان را انجام دادیم. دست آخر، دو نهال بید مجنون از کنار رود آوردم و با دستهای خودم نزدیک ورودی مدرسه کاشتم.
همهی اهالی از اینکه روستایشان یک مدرسهی دخترانه هم دارد، خوشحال بودند. همه آسوده بودند به جز من. دلواپس از این بودم که چند نفر از نود و دو دختر ثبت نامی، سر کلاس درس حاضر خواهند شد؟ اتمام بازسازی ساختمان را به اداره اطلاع دادم. بازدید از مدرسه به عمل آمد و بنا از نظر استحکام مورد تایید قرار گرفت. نوبت به مجهز شدن مدرسه به میز و نیمکت و تابلو و ملزومات دیگر رسیده بود.
خوب به خاطر دارم. وقتی برای گرفتن تجهیزات به ادارهی منطقه مراجعه کردم، رئیس اداره که تا آن روز کم و بیش با درخواستهایم موافقت کرده بود، گفتند: «اگر فردا ساعت 7 صبح در اداره حاضر باشی، نامه نگاری لازم را برای گرفتن میزها انجام خواهم داد.» شرایطی نشدنی بود. واضح بود برای من که ساکن اورگان هستم، این امکان وجود ندارد آن ساعت خودم را به چادگان برسانم. به لطف یکی از دوستانم که معلم مدرسهی روستای خودمان بود و اهل چادگان، شب را همانجا ماندم و صبح راس ساعت 7 مقابل اداره حاضر شدم. چند دقیقه بعد، مستخدم درِ ساختمان اداره را باز کرد. کم کم کارمندان دیگر هم آمدند تا نوبت به آقای رئیس رسید. آقای رئیس که انتظار دیدن من را آن ساعت صبح نداشت، جلوی درِ ورودی سلام علیکی کرد و من هم مصمم به دنبالشان وارد اداره شدم.
به اتاقشان که رسیدیم، پرسیدند: «تو چطور این موقع صبح اینجایی!؟» من هم که فقط در فکر به نتیجه رسیدن تلاشهای چند ماههی خودم و اهالی روستا بودم، وعدهی دیروزشان را یادآوری کردم. ایشان که هنوز متعجب بودند گفتند: «ما مدارس واجب تری داریم. بچههای شما بنشینند روی موکت. من برای شما درخواست موکت میکنم.» پذیرفتن این حرف برایم دشوار بود. سختیهای این چند ماه، مثل برق از جلوی چشمانم عبور کرد. غرور جوانی، بغضم در گلو را عقب راند، نفسی کشیدم و با لحن جدی تر گفتم: «هوای اورگان خیلی سرد می شود! اصلا امکان نشستن بچهها روی موکت وجود ندارد.» بحث کمی بالا گرفت. از زحمات چند ماههی اهل روستا برایشان گفتم. از شرایطی که برای بازگشت به تحصیلِ بیش از پنجاه نفر دانش آموز فراهم شده بود. تا عاقبت امضای نامهی درخواست تجهیزات را گرفتم. از اداره که بیرون زدم، در پوست خودم نمی گنجیدم. تلاش همه به ثمر نشسته بود و برای من که در ابتدای جوانی بودم، موفقیت بزرگی محسوب میشد. هر چند همهی آنچه تخصیص داده شد، مستهلک بود و فرسوده، اما باز هم بهتر از هیچ بود.
حکم مدیریت دبستان برایم صادر شد. همه چیز برای راه اندازی مدرسه فراهم بود. پنج معلم از اداره درخواست کردم، اما تنها با اعزام دو نیرو موافقت شد. مجبور شدم تدریس پایهی دوم و سوم را به یکی از معلم ها بسپارم. دیگری قرار شد صرفا معلم کلاس اول باشد، چون این پایه جمعیت بیشتری داشت. و من، هم مدیر بودم، هم معلم دو پایهی چهارم و پنجم، و هم مستخدم!
یادم هست یک بار بخاری نفتی کلاس اول گرفت. روشن هم نمی شد. به خرابیاش عادت کرده بودیم. برف سنگنین همه جا را سفید پوش کرده بود. هوا آنقدر سرد بود که نمی شد بچهها بدون بخاری بمانند. چکمه پوشیدم و هر طور که بود بخاری را به حیاط بردم. درگیر تمیز کردن و رفع گرفتگی بخاری بودم که یک نفر از پشت صدایم زد. همینطور که سرم درون بخاری بود، گفتم «بله؟». فکر کردم یکی از همکاران دبستان پسرانه است. دوباره صدایم زد. باز هم همانطور جواب دادم. دفعه ی سوم که مجدد صدایم کرد، با عتاب برگشتم و با سر و صورت دوده ای گفتم: «بله؟!». دیدم رئیس اداره است! همان شد که بعد از چند ماه سَرکردن بدون مستخدم، بالاخره یک نیروی دیگر به ما ملحق شد.
مهر ماه آن سال، اهالی روستا خواستند اسم مدرسه را «دبستان فضیلت» بگذاریم. من موافقت نکردم. در نهایت نام «امالبنین» را برای دبستان تازه تاسیسمان برگزیدیم. هر چند یکی دو سالی است مدرسهی امالبنین روستای اورگان خالی مانده، اما هنوز آن دو نهال بید مجنون، تنومند و استوارند.