دبستان دخترانه مسرور اصفهان

خرگوش پاشکسته

خرگوش پاشکسته

کاری از: پیش دبستانی گل نسترن

روزی روزگاری توی یه جنگل خرگوشی زندگی می‌کرد...

مطهره: یه‌دفعه آقا خرگوشه دید بچه‌اش روی زمین افتاده!

زهرا فروغی: آقا خرگوشه بچه‌اش رو برد دکتر...

حنانه: آقای دکتر گفت: «امروز نباید بری مدرسه چون پاهات درد می‌کنه و اگه بری توی حیاط و کلاس، بزرگ‌ترها می‌دوند و می‌خورند به تو و بیشتر پاهات درد می‌گیره!»

مهدیس: بچه خرگوشه گفت به آقای دکتر: «نه، نمی‌تونم مدرسه نَرَم و من همیشه باید برَم مدرسه!» آقای دکتر گفت: «نه عزیزم! تو با این پادردت نمی‌تونی بری.»

هانیه: خرگوش‌کوچولو گفت: «بابا، رفتیم خونه به مامان‌جان بگو که آقای دکتر چی گفت. اگه قبول کرد که باشه، من نمی‌رم مدرسه. اگه قبول نکرد، من می‌رم مدرسه!» خرگوشِ بابا به مامان خرگوشه گفت: «هر چی آقا دکتر می‌گه باید گوش کرد و خرگوش اون روز به مدرسه نرفت.»

پرنیان: خرگوش کوچولو خیلی دلش تنگ شد برای مدرسه و بچه‌ها!

محدثه: و به مامانش گفت: «زنگ بزن به دوستم!»

بهارذوق: مامان زنگ زد به دوستش. چند روز بود که همدیگه را ندیده بودند. گفت: «من دوست داشتم بیام مدرسه و چون پاهام درد می‌کرد، نتونستم بیام مدرسه!»

آیناز: دوستش گفت: «اشکالی نداره، ما هم دلمون برای تو تنگ شده!»

الینا: خرگوش گفت: «من هم دلم برای تو تنگ شده! من فردا پاهام که بهتر شد، میام مدرسه...

نازنین: ...من دلم برای بچه‌های دیگه هم تنگ شده، می‌خواهم به خانم معلم سلام کنم و دلم می‌خواهد بیام با شما بازی کنم.» و با دوستش خداحافظی کرد.

بهاره جوهری: فردای اون روز تصمیم گرفت بره مدرسه

وانیا: توی رفت مدرسه و با دوستش از اتفاقی که افتاده بود، گفت و دوستش خوشحال شد که خرگوش به مدرسه آمده.

نیایش: و بقیهی دوستانش گفتند: «دلمون برای تو تنگ شده بود.»

پریا: بعد هم رفتند و با هم بازی کردند.

نظرات خوانندگان
تا کنون هیچ نظری درباره این مطلب ثبت نشده است
نظر جدید
نام*
ایمیل
نظر*

متن تصویر*