خاطره ای از مؤسس دبستان، سرکار خانم علیپور
ادب را به جا بیاوریم
خاطره ای از مؤسس دبستان،سرکار خانم علیپور
اردیبهشت ماه، بعد از ماجرای 21 روز گم شدن، همان که در برف ماندیم و بعد نجات پیدا کردیم، پدرم پیشنهاد دادند به روستای قلعه شاهرخ که در آن حادثه میزبانم بودند برویم و از ایشان تشکر کنیم و به قول خودشان که همیشه می گفتند، «ادب را به جا بیاوریم».
آن روزها ملزومات ضروری زندگی کوپنی بود. مقداری روغن و قند و چایی و پارچه و چیزهایی از این دست که مصرف بیشتر روستائیان بود، خریدیم و برنامه این شد تا پیش از ظهر را در قلعه شاهرخ بمانیم و بعد به روستای محل خدمتم، اورگان برویم. از قبل به مدیر دبستان مان گفته بودم که این هفته با پدرم به اورگان خواهم آمد. ناهار دعوت خانواده شان بودیم. یکی از تابلوهای ویترایم که آیهی «و ان لیس للانسان الا ما سعی» همراه با معنی اش نوشته بودم را به رسم هدیه برداشتم. آن تابلو هنوز هم در خانه شان نصب است.
صبح جمعه اول وقت، راهی شدیم. خواهر کوچکترم و یکی از برادران کوچکم را که آن روزها چهار یا پنج ساله بود، با خود بردیم. برایشان هم فال بود و هم تماشا. به قلعه شاهرخ رسیدیم. اول به خانهی کدخدا سر زدیم. در آن ماجرا کدخدا میزبان ما نبود اما از ما حمایت کرد و همهی ما که در راه مانده بودیم را به خانههای اهالی فرستاد. از دیدن ما خوشحال شد و با اینکه از قبل اطلاع نداشتند، از ما استقبال گرمی کردن. بعد هم سر زدیم به خانواده ای که میزبان من بودند. خیلی خوشحال شدند. شاید باورشان نمی شد بعد از آن چند ماه برای تشکر با پدرم به آنها سری بزنیم. با روی گشاده، با پنیر و کره و دوغ محلی و تخم مرغ بومی، به قول خودشان از ما پذیرایی «ناشتا» کردند. نیمی از چیز هایی را که با خود آورده بودیم، سوغات دادیم. نیم دیگر هم ماند برای بعضی اهالی اورگان که در قضیهی گم شدنم، آمدند دنبالم و در برف و بوران تا مقصد همراهی ام کردند.
به سمت اورگان حرکت کردیم. بعد از روستای فراموشجان رودخانه ای بود که میزان آب آن در فصلهای مختلف کم و زیاد می شد. همان رودخانه ای که یخ آن شکست و مینی بوس ما در آن گیر کرد. جادهی خاکی به رودخانه منتهی شد. بهار بود اما آب رودخانه کم به نظر می آمد. ما هم که با پیکان دنده اتومات پدر بودیم، دل را به رودخانه زدیم. نیمی از عرض رود طی شده بود که زیر ماشین خالی شد و ماشین فرو نشست.
جا خورده بودیم. کم کم جریان آب شروع کرد ماشین را با خود ببرد. سریع از ماشین خارج شدیم. برادر کوچکم را روی سقف ماشین نشاندیم. چای و قند دیگر چیزها را از صندوق در آوردیم و کنار برادرم گذاشتیم. خواهر کوچکم حسابی ترسیده بود و کمک می خواست. آب رود از برفهای تازه آب شدهی کوههای منطقه بود. سخت می لرزیدیم. کم کم عمق آب بیشتر شد. آب از شیشهها که باز بود، داخل ماشین شد. از دور یک تراکتور دیدیم. پدر، خواهرم را بغل کرد و کشان کشان حرکت کردیم به سمت آن و صدایش کردیم. سرآپا خیس شده بودیم. برادرم روی سقف ماشین بود و گریه می کرد. رانندهی تراکتور ما را دید.
رسیدن تراکتور به کنارهی رودخانه کمی زمان برد. رانندهی تراکتور همین طور که گرههای طناب بزرگی را که همراه داشت باز می کرد، شروع کرد به دلداری دادن، که نترسید. بعد که دلداری هایش تمام شد، ادامه داد که: چرا از این جا رد شدید و بلد نبودید و یک پل پایینترها بود و از این دست حرفها، که همه ش دلم می خواست به او بگویم، زودتر به داد برادرم برس. رانندهی تراکتور یک سر طناب را بست به تراکتور و طناب به دست، داخل آب شد. به ماشین که رسید، نفس عمیقی گرفت و رفت زیر آب تا طناب را به ماشین ما ببندد. به هر زحمتی که بود ماشین را از رودخانه در آوردیم.
برادرم که کت و شلواری پوشیده بود و برای خودش تیپی به هم زده بود، آرام شد. ماشین روشن نمی شد. من و پدرم هم خیس بودیم و می لرزیدیم. برای آتش چوب جمع کردیم. با سختی زیاد ماشین و لباسها را کمی خشک شد و ماشین به زحمت روشن شد. از صاحب تراکتور تشکر کردیم و راهی شدیم. مقداری از سوغاتها هم روزی آن بندهی خدا بود.
یکی دو باری ماشین در راه خاموش شد. حدود چهار و پنج عصر بود که رسیدیم اورگان. خانوادهی آقای صالحی که میزبان ما بودند، ناهار نخورده، حسابی نگران ما شده بودند. از سر و وضعمان معلوم بود برایمان اتفاقی افتاده. فقط برادر کوچکم هنوز خوش تیپ بود. ماجرا را برایشان تعریف کردیم. چمدان من توی صندوق مانده بود و همه لباس هایم خیس بود. پدرم تا بعد از اذان ماندند و با برادر و خواهرم برگشتند اصفهان. این سفر هم خاطره ای شد.