ابر سیاه
ابر سیاه
کاری از نو آموزان کلاس گل مریم
(فاطمه حورا) قصه ابر ترسناک
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود، در یک جنگل خیلی بزرگ که پر بود از درخت و گل و گیاه و حیوونای جورواجور
(فاطمه) یک روز یه ابر بزرگ و سیاه اومد روی خورشید و جنگل رو پوشوند
(پریناز) ابر سیاه می خواست تمام گلها و پروانه ها رو بخوره
(الینا) ابر سیاه هی بارون داد و بارون داد!
(پرنیا) وقتی لاک پشت پیر ماجرا رو فهمید رفت به بقیه گفت بریم خرگوش شجاع را صدا کنیم
(فریناز) خرگوش شجاع گفت بیاین همه بریم پیش درخت پیر، اون می تونه مارو راهنمایی کنه
(کیمیا) وقتی رسیدند پیش درخت پیر، درخت پیر گفت چی شده چرا نگران هستین؟
(زهرا احمدی) پروانه ها گفتند: ابر سیاه داره به شهر ما حمله می کنه.
(سارا) درخت پیر گفت اگه ما با هم گروه بشیم می تونیم ابر سیاه رو بیرون کنیم
(حسنا) همه با هم رفتند پیش ابر سیاه و دورش چرخیدند و چرخیدند
(النا) با چرخیدن اونا ابر سیاه سرش گیج رفت و حالش بد شد
(زهرا آژده) ابر سیاه هی دورتر و دورتر شد
(طهورا) ابر سیاه از جنگل فرار کرد
( هلنا) وقتی ابر سیاه فرار کرد، خورشید خانم پیدا شد و پریا دورش چرخیدند و همه شاد وخوشحال شدند.