دبستان دخترانه مسرور اصفهان

خاطره ای از مؤسس دبستان، سرکار خانم علیپور

دیگر به اصفهان نمی روم

خاطره ای از مؤسس دبستان، سرکار خانم علیپور

نقاشی: دیانا حسن زاده (کلاس چهارم)

سومین سال خدمتم در اورگان بود. تابستان آن سال بالاخره توانسته بودیم برای دختران روستا، که از روستاهای منطقه ی چادگان به حساب می آمد، یک مدرسه‌ی مستقل راه اندازی کنیم. قبلا داستانش را مفصل گفته ام. قصه از این قرار بود که تا سال دومی که در روستا بودم، کلاس‌های دبستان، مختلط برگزار می‌شد و هیچ یک از مردم روستا نمی‌گذاشتند دخترانشان بیشتر از کلاس سوم بخوانند. همان سال جهاد سازندگی، به خاطر فرسوده بودن مدرسه‌ی راهنمایی روستا، یک ساختمان جدید بنا کرد و مدرسه‌ی قدیمی، خالی ماند.

من که تا آن سال معلم کلاس اول روستا بودم، به ذهنم خطور کرد که ساختمان قدیمی، می‌تواند به عنوان دبستان مستقل دخترانه‌ مورد استفاده قرار بگیرد. درخواستم به خاطر تعداد کم دانش آموزان دختر از طرف اداره رد شد اما پس از پیگیری‌های زیاد، قرار شد اگر تعداد دانش آموزان زیادتر شود، موافقت کنند. به خانه‌ی یکایک دختران مانده از تحصیلِ روستا رفتم و با خانواده هایشان صحبت کردم. اگر همه دخترانشان را به مدرسه می فرستادند، مشکل بر طرف می‌شد. بعد از مدتی شروع کردم به ثبت نام. باورش سخت بود اما نود و دو دختر برای سال بعد ثبت نام شدند. بیشتر از دو برابر سال پیش.

آمار جدید را به اداره‌ی آموزش و پرورش منطقه اعلام کردم. از اداره که استطاعت بازسازی ساختمان قدیمی را نداشت، صرفا قول تجهیز مدرسه و معرفی نامه‌ای برای جهاد سازندگی منطقه گرفتم. با هزار مشقت، پیگیری‌ها جواب داد و مصالح را جهاد تامین نمود. برای بازسازی ساختمان یک تابستان پیش رو داشتیم و همت روستائیان چاره ساز شد. پس از اتمام کار و تایید بنا از نظر استحکام، نوبت به تجهز مدرسه رسید. به سختی و با طرفندی، تجهیزات مستهلکی برای مدرسه‌ی تازه تاسیس از اداره منطقه گرفتم.

همه چیز برای راه اندازی مدرسه فراهم بود. با اینکه پنج معلم از اداره درخواست کردم، تنها با اعزام دو نیرو موافقت شد. به خاطر تراکم جمعیت دانش‌آموز در پایه‌ی اول، یکی از نیروها را که در دانشسرای تربیت معلم درس خوانده بود و به تدریس در کلاس اول هم علاقه داشت، برای همین پایه در نظر گرفتم و مسئولیت پایه‌های دوم و سوم را که کم جمعیت‌تر بودند، به نیروی دیگر که فقط یک دوره ی کوتاه گذرانده بود، دادم. من ماندم و آموزگاری پایه‌های چهارم و پنجم در یک کلاس و در عین حال مستخدمی و مدیریت.

یک روز قرار بود به بچه‌های کلاس در مورد گیاهان درس بدهم. موضوع درس خیلی شفاف یادم نیست. بچه‌ها را راهی دره‌ی سرسبزی که نزدیک مدرسه بود کردم. ساعت درس خوبی بود و بچه‌های روستا که پشت میز نشینی برایشان کار سختی به حساب می آمد، از یادگرفتن علوم در دل طبیعت، واقعا لذت برده بودند. نزدیک ساعت زنگ شده بود. برگشتیم به مدرسه. نزدیکی‌های مدرسه بودیم که ماشین اداره را دیدم. روبروی در مدرسه پارک شده بود.

داخل که رفتیم، دو نفر از اداره آمده بودند برای بازرسی های معمول. بعد از سلام و احوال پرسی، گفتند: «خانم علی‌پور! کجایید خانم؟ برای شما غیبت زدیم.» من که در مدرسه بار زیادی به دوشم بود با تعجب گفتم: «بنده هم مسئولیت مدیریت را به عهده دارم و هم مسئولیت معلمی دو پایه را و تشخیص دادم که این زنگ را خارج از مدرسه برگزار کنم.» قبول کردند که به عنوان معلم نقصی وجود نداشته اما گزارش رد شده که: «آمدیم در محل و مدیر در مدرسه حضور نداشت.» خستگی‌ها روی دوشم ماند.

اصلا موضوع غیبت‌های من خودش ماجراهایی دارد و داستان غیبت‌های سال اول خدمتم شنیدنی است. من که دختر جوانی بودم، برایم سخت بود که به خانواده‌ام در اصفهان، سر نزنم. جاده‌ها وضع خوبی نداشت و با مینی‌بوس می‌رفتیم و می‌آمدیم. یعنی مسیر 2 ساعته‌ی امروز، 4 یا 5 ساعتی طول می کشید. زمستان که به خاطر بارش‌های سنگین برف امکان تردد نبود و صرفا پاییز و بهار می شد به خانه سر بزنیم. یادم هست هر یک ماه یک بار وعده می‌گذاشتیم با همکارم که او نیز ساکن اصفهان بود تا با هم بیاییم خانه. صبح پنجشنبه وسایلمان را جمع می کردیم و همراهمان می بردیم مدرسه. بعد از زنگ آخر، مینی‌بوس را معطل نمی گذاشتیم و یک راست سوار می شدیم. راه می‌افتادیم به سمت اصفهان. سر شب می‌رسیدیم چهارراه جهاد که گاراژ ماشین های چادگان بود. بعد هم که جدا می شدیم از هم به سمت خانه‌هایمان.

حساب می کردیم اگر با سرویس‌های معمول برگردیم به سمت روستا، باید ظهر جمعه راه بیافتیم و رفت و برگشت این مسیر 8 یا 9 ساعته، شاید دیگر نمی ارزید. برای همین اولین هفته با همان راننده ی مینی‌بوس هماهنگ کردیم که صبح شنبه به جای حوالی ساعت 8، ساعت 4.5 به سمت روستا حرکت کند. کله‌ی سحر صبحانه خورده و نخورده، طوری به سمت ترمینال حرکت می کردیم که به موقع برسیم چهارراه جهاد. دیگر همکاران منطقه‌ی چادگان هم که شهرهایشان در مسیر اصفهان بود، از این امکان استفاده می‌کردند و همان صبح شنبه در میانه ی راه سوار می شدند.

نزدیکی‌های ساعت 7 بود که رسیدیم به چادگان. از شانس ما یک نفر از اداره، ما را در مینی‌بوس دید. اشاره کرد و راننده نگه داشت. آمد بالای مینی‌بوس. همه ی ما را بر انداز کرد. حساب کرده بود الان که ساعت 7 است، هیچ کدام از ما سر ساعت مقرر به مدرسه های محل خدمت نخواهیم رسید. خلاصه آن روز برای همه‌ی ما غیبت رد شد!

راه افتادیم به سمت روستا. همه هاج و واج بودیم از این که این همه سختی را به جان می خریم و از راه‌های دور و نزدیک، به مناطق محروم می رویم، خدمات خاصی که نمی‌گیریم هیچ، برای شاید چند دقیقه تاخیر، غیبت در پرونده مان ثبت می شد. آن سال چند بار از دست آن بنده‌ی خدا در رفتیم، چند بار دیگر هم در مسیر مینی‌بوس ایستاده بود تا احوال ما را بپرسد! باز هم غیبت خوردیم.

...

سال بعد، دیگر نیامدم اصفهان و به خانواده سر نزدم.

نظرات خوانندگان
تا کنون هیچ نظری درباره این مطلب ثبت نشده است
نظر جدید
نام*
ایمیل
نظر*

متن تصویر*