خاطره ای ار مؤسس دبستان، سرکار خانم علیپور
اینجا چراغی روشن است
خاطره ای ار مؤسس دبستان، سرکار خانم علیپور
یکی دو سالی از شروع خدمتم در روستای اورگان میگذشت. روستایی دورافتاده که برای رسیدن به نزدیکترین شهر در حوالی آن، چادگان، مجبور میشدی نصف روز پیاده راه بروی. آن سال من معلمِ چند پایه بودم و مدیریت مدرسه ی تازه تاسیس هم به عهده ی من بود. همان سالی که با کمک جهاد و همت اهالی، مدرسه ی راهنمایی متروکه ی پسرانه را به مدرسه ی دخترانه ی مستقل تبدیل کردیم.
مدرسه در سینه ی تپه ای جا گرفته بود که خانه های ده بر فراز آن قرار داشت. زمین های کشاورزی و باغات پایین تر، در دره بود. رودخانه ای از پای این بهشت کوچک میگذشت و پلی سنگی و قدیمی، دروازهی ورود به روستا بود. زیاد پیش میآمد که زنگ علوم، نقاشی یا ورزش را در دره برگزار کنیم. پسر ها فوتبال بازی میکردند و دخترها تماشاچی بودند. در بستر رود علوم را لمس میکردیم و مناظر بی بدیل روستا را نقش میزدیم.
آن روزها، ساعت آموزشی مدرسه ها هم صبح و هم عصر با هم بود. از ساعت 8 کلاس ها شروع میشد تا 12 ظهر. بعد بچه ها میرفتند خانه، ناهار میخوردند و میآمدند. از ساعت 2 باز ادامه ی درس و کلاس بود تا حوالی 4 عصر. دانش آموزهایم که میرفتند من در مدرسه میماندم. از ساعت 4 کلاس قرآن آموزی داشتم برای خانم های روستا. اوایل روی حمد و سوره شان کارکردم و کم کم سوره های بیشتری را آموزش می دادم. ساعت 6 هم نهضتی ها میآمدند. گروهی از دختران و خانمهای روستا که سنشان از مدرسه گذشته بود و کم سواد یا بی سواد بودند. بعضی از دختران روستا هم که به خاطر نبود دبستان دخترانه مستقل تا آن سال، از تحصیل وا مانده بودند، به کلاس میآمدند.
تا ساعت 8 شب و بعضا دیرتر کلاس نهضت طول میکشید و عملا در زمستان هوا تاریک میشد. خانواده ها بر حسب تعصب خاصی که روی دخترانشان داشتند، مسئولیت دختران را به من سپرده بودند. برای همین وقتی کلاس تمام میشد، چراغ توری را روشن میکردم و یکی یکی دختران را به در خانه هایشان میرساندم. دم در هر خانه هم یک استکان چای باید میخوردم. با اینکه هوا سرد بود و چشیدن چای با طعم ها و دم های مختلف خیلی میچسبید، اما با آن همه دانش آموز، دیگر چای های آخر را با لبخند اما به سختی مینوشیدم. رد کردن چایی از نظر اهالی روستا بی احترامی محسوب میشد.
در اورگان زمستان زود می آمد و دیر می رفت. شب ها سرد بود و کوچه های خاکی ده، سفید پوش از بارش های زمستانی. مسیر برگشتم به خانه، سرازیر بود و بسیار لیز و مستعد زمین خوردن. چراغ توری که با نفت کار میکرد و گرمای خوبی هم میداد، برای روشن ماندن هر چند دقیقه تلمبه زدن لازم داشت. صدای فش و فش آن در سکوت مطلق شب های روستا، با صدای فرورفتن پاهایم در برف میآمیخت.
در راه بازگشت هیجان ماجرا بیشتر هم میشد. هر شب 4 یا 5 حمله ی ناگهانی سگ دشت میکردم و دیگر آب دیده شده بودم. به تجربه فهمیده بودم که ایستادن یا نشستن بی حرکت، تنها راه خلاصی از سگ هاست. تا این که شایع شد یک خرس اطراف ده دیده شده است. شاهد معتبری نبود یا شلیکی شنیده نشده بود. با این که شایعه را خیلی باور نکردم و کلاس درس و ساعت برگشت دخترها طبق روال بر قرار بود، بعضی از خانواده ها نگذاشتند دخترانشان به کلاس نهضت بیایند. من هم دیگر موقع بازگشت، نگران این بودم که کنار آمدن با سگ ها شدنی بود اما شاید در آن تاریکی، پشت هر دیوار، اتفاقی جدی تر در انتظارم باشد.
چند روزی گذشت و از خرس خبری نشد. اتفاقی هم نیافتاد. آخر دست هم متوجه نشدیم که این قضیه واقیعیت داشت یا نه. آن دوران با همهی سختی ها، اذیت شدن ها، کمبود ها، لذت خاصی برایم داشت. عاطفه، صداقت و صفای مردم روستا تمام مشکلات را مثل برف میپوشاند. اگر مریض میشدم و شبی چراغ توری در روستا نمیچرخید، صبح فردا خیلی از روستائیان میآمدند سراغم، که چرا چراغ در روستا نچرخیده است. شاید آن روزگار پرستاری میکردم پیکر روستایی را که زخم هایش محتاج التایم آموختن بود و این رابطه من را روز به روز به ادامه ی کار امیدوارتر و علاقمندتر میکرد. ای کاش لحظه ای به آن روزها باز میگشتم.