بهترین قصه گو خداست
بهترین قصه گو خداست
گزارش گروهی دانش آموزان کلاس سوم یک از بیست و یکمین جشنواره قصه گویی
نقاشی: بهار ذوق / کلاس سوم
ما به کانون پرورش فکری کودکان رفتیم. مسئولان کانون از ما خواستند صف مرتب تشکیل دهیم و ما را به سمت سالن بزرگی راهنمایی کردند. از ما خواستند منظم روی صندلی ها بنشینیم و به صحبت ها با دقت گوش کنیم.(عسل یوسفیان)
بعد از خوانده شدن قرآن، دختری با چادری بنفش و گل دار آمد و دکلمهی جالبی خواند. او گفت: «اول دنیا خالی بود. روز به روز خداوند برای ما چیزهای زیادی آفرید.» بعد از اجرای دکلمه و سرود، مسئول کانون صحبت کرد و گفت: «امروز بیست و یکمین جشنواره قصه گویی است و زمان های قدیم بچه ها در کنار آتش می نشستند، قصه می خواندند و مانند الان نبود که قصه ها را به شکل کارتون در تلویزیون ببینند.(غزل رضایی)»
خانم نصیری مربی نویسندگی، داستان «قلب مترسک» را تعریف کرد.(تانیا طباطبایی) مترسک در یک روز زمستانی، بچه ساری را دید و از او پرسید: «چرا با مادرت کوچ نکرده ای و در این سرما اینجا مانده ای؟» سار هم برای مترسک تعریف کرد که همیشه دلش می خواسته زمستان را ببیند و امسال تصمیم گرفته به کوچ نرود تا زمستان بیاید.(ملینا امینی) سار و مترسک با هم دوست شدند و سار زمستان را داخل جیب مترسک گذراند. داستان قشنگی بود.
یک خانم دیگر آمدند و داستان «خروس و کشاورز» را برای ما تعریف کردند.(تانیا طباطبایی) داستانِ خروسی که گندم های کشاورز را می خورد. کشاورز عصبانی شد و خروس را گرفت. خروس هم به او گفت: اگر من را رها کنی، سه فرصت برآورده شدنِ خواسته هایت را به تو می دهم. خروس سه پر به کشاورز داد و گفت: «اگر من را کار داشتی، پرها را به هوا بینداز تا به کمک آن مرا پیدا کنی.(عسل قنبری)» داستان دوم را هم دوست داشتم.(ملینا امینی) هر دو داستان آموزشی، جالب و گوش کردنی بودند.(سارینا سادات شریف النسب)