دل نوشته ای از سرکار خانم علیپور
عطر کودکی
دل نوشته ای از سرکار خانم علیپور موسس دبستان
از کودکی بی قرار معلمی بودم. عاشقانه انتظارش را می کشیدم، چون محرومیت آموزشی را در یک سالی که میهمان پدر بزرگم در روستایی نزدیک خرمشهر بودیم، چشیدم. جایی که در پایان هفت سالگی به اجبار، تمام خاطراتش را گذاشتم و یک روز صبح زود آن جا را ترک کردیم و هرگز تصور نمی کردم به آن جا باز خواهم گشت!
پدر بزرگ نازنینم را با آن همه احساس، مادربزرگ خوش بویم را، عموهای مقتدرم را، نخل های کوتاه و بلند را، صدای آوازهای مادرم را لابه لای بوتههای صیفی و ساقه های بامیه که با دستهای خودش کاشته بود، خرچنگهایی که درحاشیه ی نهر هم بازیام بودند، حس خنکی گِل های کنار نهر را در کف دستانم در آتش سوزان تابستان، سایه ی انگورهای آویخته در تاکستان را بر آب جاری نهر، صدای موتور عظیم الچثه ی آب را که نشانه آمدن پدربزرگ بود، لذت آب بازی درحوضچه ای که آب نهر را به جوی های کوچک هدایت می کرد.
و از همه مهمتر سبد کوچکم که مادر با دست های خود برایم بافته بود تا بتوانم من هم بر سر سفره ی شام از نخلهای کوتاه باغ خرما بیاورم ولی باز هم باید آنقدر پاهایم را می کشیدم تا دستم به خرمای خوش مزه تری برسد تا عزیزانم از کنار هم بودنمان لذت بیشتری ببرند.