یار بی زبان
یار بی زبان
سمیرا مرادی
کارشناس ارشد مشاوره
مشاور شعبه یک دبستان
نقاشی: آنیتا اورنگی / کلاس اول
کتاب داخل کتاب خانه با خود می گفت: «خدایا! چرا من صدا ندارم که به دختر صاحب کتاب خانه بگویم جواب سؤالی که الان از مادر پرسیدی در دل من هست؛ صفحهی 21»
همان لحظه دختر کوچولو از کنار کتاب خانه رد شد و دستش را به سمت کتاب هایش برد.
کتاب فکر کرد چقدر دلم برای دست هایش تنگ شده است!
دختر از بالای کتاب خانه یک عروسک برداشت و رفت.
کتاب با خود گفت: «آه! خدایا فکر کردم آرزویم برآورده شده و دختر صدای من را شنید. چه حیف! نویسندهی من هر چیزی که می دانسته در صفحات من آورده است.»
ناگهان دختر دوباره به سمت کتاب خانه آمد، کتاب را برداشت و در آغوش گرفت و گفت: «..............
ادامه دارد.....
نظرات خوانندگان
تا کنون هیچ نظری درباره این مطلب ثبت نشده است
نظر جدید