خاطره ای از سرکار خانم علیپور مؤسس دبستان
زیر درخت گردو
خاطره ای از سرکار خانم علیپور مؤسس دبستان
در این خاطره برای حفظ حریم صاحبان نام، اسامی تغییر کرده است.
هیچ نمیدانم از کجا شروع کنم. هنوز هم باورش برایم دشوار است و نوشتن این خاطره برایم هم سخت است و هم شیرین. از پانزده سال پیش میخواهم بنویسم. این سفر پانزده ساله، که مرا با خود میبرد تا سفری هزاران ساله.
اگر درست یادم باشد، ابتدای شهریور سال 83 بود بالاخره کوچ از دبستان دولتی به غیردولتی را پذیرفتم. علاقمندیام به تجربهی کار با دانشآموزان پسر، در این تصمیم بی تاثیر نبود. یک مدرسهی غیردولتی نوپا که توسط یکی از مدیران خوشنام ناحیه تاسیس شده بود و تا آن روز سه یا چهار نفر بیشتر ثبت نامی نداشتند. بعد از گفتگویی مفصل، به خاطر پایین بودن تعداد ثبت نامی مدرسه و البته قطعی شدن حضورم در مدرسه، موافقت کردم که نام من را در معرفی مدرسه استفاده کنند.
چند روزی مانده بود به مهر. تعداد ثبت نامیهای پایه اول به بیست و چند نفر رسیده بود. ساختمان درگیر مراحل پایانی بازسازی بود و من هم سرگرم مرتب کردن کلاسم بودم. گاهی هم زیر درخت گردوی میان حیاط، پشت میزی مینشستم و دانش آموزان را می دیدم و با اولیایشان آشنا می شدم.
آن روز شهناز و امیر آمدند. امیر پسر ریزه و جمع و جوری بود که قرار نداشت. شهناز از خانوادهای اصیل و تحصیل کرده بود، موقر و در عین حال کمی نگران. به چند مدرسهی دیگر برای ثبت نام امیر سر زده بود، ولی یا به خاطر شیطنت زیاد فرزندش -این بمب انرژی- با ثبت نام موافقت نکرده بودند یا مدرسه مورد پسند خانواده قرار نگرفته بود. نهایتا شهناز به دایرهی آموزش ابتدایی ناحیه مراجعه کرده بود و آن جا بر اساس شرایطی که توضیح داده بود، من را معرفی کرده بودند و آن روز شهناز آمده بود تا با خود من گفتگو کند تا اطمینان پیدا کند.
گفت و گوی ما اینگونه آغاز شد: «ایشان امیر، فرزند ارشد من است و قرار است وارد کلاس اول بشود. پسر کوچک تری هم دارم» و بعد از روحیات امیر گفت و گفت. ساعتی در کنار هم بودیم. بعدها گفت که در کنارت احساس امنیت کردم و همان شد که تصمیم گرفتم امیر را با آن ویژگیها، بعد از خدا به تو بسپارم.
کلاس اول برای امیر کم بود اطلاعات عمومی خوبی داشت. از ابتدای سال تا حدی خواندن می دانست و می نوشت. یکی دو ماه از سال که گذشته بود حتی دست خط مدیر را هم خواند. آموزش ها را در چند دقیقه یاد میگرفت و بعد شروع میکرد به شیطنت. من هم کار زیادی به کارش نداشتم ولی شش دانگ حواسم به امیر بود. حالا سال تحصیلی به پایان رسیده بود و بر اساس تواناییهای امیر و پیشنهاد پدرش، تصمیم گرفتیم که پایه دوم را به صورت جهشی بخواند. امیر باید شهریور امتحان پایه دوم را میداد.
با اصرار خانواده، خودم از ابتدای تابستان شروع کردم هفتهای سه جلسه با او کار کنم. به مرور دیدم حتی دو جلسه در هفته هم برای امیر کافی است. امیر برای ریاضیاش اصلا نیازی به آموزش نداشت و بیشتر از پایهی دوم میدانست. من هم در پایهی اول با بازی، دستور زبان دوم را آموزش میدادم و اینگونه از آموزش فارسی هم بی نیاز بود. میماند علوم و همهی ساعات را صرف علوم میکردیم. یادم هست فردای روزی که موضوع حجم را برای امیر مطرح کرده بودم، حسابی از خجالت آشپزخانهی شهناز در آمده بود. از ساختمان درحال ساخت سر کوچه، یک عالم سنگ و کلوخ آورده بود و با قابلمه و ظرف های آشپزخانه و با آب به آزمایشهای مربوط به حجم پرداخته بود. امیر در آزمونش کاملا موفق شد و قرار شد سال بعد به پایه سوم برود.
خوشحال بودیم از موفقیت امیر، که شهناز من را برای ناهار به منزلشان دعوت کرد. من خیلی موافق نبودم اما اصرار زیاد شهناز باعث شد تا یک پلو میگوی خوشمزه میهمانشان باشم. بعد از صرف ناهار و چای و میوهی مفصل، در یک سینی برایم پاکتی آوردند. تا چشمانم به فیش حج افتاد کاملا شوک شدم. تا آن روز خانه ی خدا را ندیده بودم. در همان حالت حیرت و غرق در اشک شوق، مانده بودم که قبول کنم یا نه. همین شد که تابستان سال بعد برای اولین بار مسافر خانهی خدا شدم.
خوب یادم هست که بعد از محرم شدن در مسجد شجره، با وَن میرفتیم سمت حرم. در عین حالی که اشتیاق و هیجان داشتم -حالتی بین سر خوشی و نگرانی- حسابی هم خسته بودم. یک لحظه چشم هایم بر هم رفت. خودم را سوار در یک کالسکهی طلایی دیدم که شهناز آن را میراند. برگشت و به من لبخند زد. بعد رفتیم بالا. در دل آسمان ستاره ها را می شد بچینم. احساس سبکی و بی وزنی می کردم و از آنچه بر من می گذشت، لذتی بی تکرار میبردم. از خواب پریدم. از شدت حیرت و حسرت، زبانم بند آمده بود و اشک میریختم.
بعدها امیر در مسابقات بین المللی ریاضی در مالزی جزو رتبههای برتر شد. همینطور رتبهی دو رقمی کنکور ریاضی شد و امسال، سال پایانی مهندسی برق است در دانشگاه صنعتی شریف. این ها هم هدیه هایی بی نظیر برای من هستند و انگار هنوز لطافت سایهی درخت گردوی میان حیاط، برای من و شهناز، خاطرهی دلنشینی را به دنبال دارد.