دبستان دخترانه مسرور اصفهان

خاطره ای ار مؤسس دبستان، سرکار خانم علیپور

سخت و ساده مثل روستا

سبک زندگی روستایی، از زبان سرکار خانم علیپور

آب آشامیدنی اهالی از یک چشمه ی نزدیک به روستا تامین میشد. برای شستشوی ظرف و لباس هم می بایست از همان استفاده می کردیم، زمستان و تابستان هم نداشت. مسیر چشمه از حوالی مسیر رفت آمد می گذشت. من خیلی روی آن را نداشتم که پایین دست چشمه لباس بشویم. سرچشمه هم که بالاتر بود و دور از روستا، برای شست و شو استفاده نمی شد و فقط آب آشامیدن را از آنجا بر میداشتیم. پایین روستا، ادامه ی مسیر چشمه بود. جمعه ها بعد از بالا آمدن خورشید و کمی گرم شدن هوا، همه ی خانم های روستا برای شستن لباس ها جمع می شدیم. من هم لباس تاید و تشت و لباس ها را جمع می کردم و به خانم ها ملحق می شدم. این سبک زندگی برای من که زحمت لباس هایم را در خانه ی پدری، لباسشویی اتوماتیک می کشید، دنیای جدیدی بود. آب چشمه هم واقعا سرد بود و جریان داشت و این کار را سخت تر می کرد.

اهالی توده های چوب و بوته های خار را همان حوالی جمع کرده بودند و حکم بند رخت لباس هایشان را داشت. من اما لباس ها را خیس در تشت می گذاشتم و سنگینی تشت را در سینه کش تپه تا رسیدن به روستا تحمل می کردم و لباس ها را روی بند رختی که پشت اتاق کوچکمان داشتم، پهن می کردم. آبگوشت هم غذای روتین جمعه ها بود. علاالدین[1] اجاق آرام پز ما بود، با این روش فرصت بیشتری فراهم می شد که تا ظهر مشغول شست و شو ها بشویم. همیشه غذا را روی همان علاالدین می پختیم، کم هم درست می کردیم که در یکی دو وعده خورده شود.

هر روز با قمقمه آب آشامیدنی روزانه مان را از چشمه به اتاق می آوردیم. شاید عجیب باشد، اما با این که آب را بدون تصفیه از چشمه مصرف می کردیم، هیچ وقت بیمار نشدم. البته بعضی معلمین آقا شیطنت می کردند و آب آوردن و شستن ظروف را به دانش آموزان پسر می سپردند. به همت کدخدای مدبر ده که پدر بزرگ دوست و هم خانه ای ام بود، روستا یک حمام عمومی داشت که آب با لوله کشی تا آنجا برده بودند. یک شب در هفته، حمام را برای معلمین خانم روستا به صورت اختصاصی باز می کردند.

آنقدر جاده روستا خراب بود که اهالی رفت و آمدی زیادی به شهر نمی کردند. برای همین میوه سخت پیدا می شد. هر چند به خاطر وجود تاکستان های اطراف ده، در پاییز انگور به وفور پیدا میشد اما پاییز که می گذشت، میوه ی دیگری گیر نمی آمد. اگر کسی به اصفهان می رفت و بر می گشت، با خود میوه می آورد. بیشتر اهالی هم میوه ها را به صورت تعارفی به ما می دادند. خانه ما دو اتاق داشت، اصلا همه اش دو اتاق تو در تو بود. ما هم فقط یک اتاق را گرم می کردیم. اتاق دیگر حکم یخچال را پیدا می کرد. صبح ها از توی یخچال رد میشدم و عصر ها از یخچال وارد اتاق گرم می شدیم و می رفتیم زیر کرسی. فقط این یخچال را نمی شد روی دمای خاصی تنطیم کرد. چله ی زمستان که هوا خیلی سرد می شد، میوه های یخچال همیشه یخ می زد. وقتی هوس میوه می کردیم، چاقو را مثل تبر روی میوه می گذاشتیم و با چکش روی چاقو ضربه می زدیم و عملا میوه را می شکستیم.

پنج شنبه ها عصر روز نفت بود. یک بشکه ی 220 لیتری داشتیم که با تلمبه ی دستی نفت را توی 20 لیتری می ریختیم. نفت کم بود. زمان جنگ یک چیزهایی سخت گیر می آمد و مهم بود. سهمیه ی 20 لیتری را باید تا آخر یک هفته می رساندیم. اما گوشت به سادگی در دسترس بود. در روستا دامداری رونق داشت. هر سال هم یک خانواده تامین نان معلم ها را به عهده می گرفت. یک سال البته، در بحبوحه ی جنگ، اوضاع معیشتی اهالی سخت شد و نان را هم می خریدیم. البته بیشتر عصر ها که از مدرسه بر می گشتیم، در مسیر خانه اهالی درِ خانه هایشان باز بود و مشغول پخت نان بودند. بفرما می زدند و ما هم میهمان شان می شدیم. نان داغ، بعضا سرشیر یا پنیر و بعد هم چای، عصرانه و گاهی شام ما بود.

زمستان ها برف می آمد، زیاد هم می آمد. خانه ی ما روی پشت بام خانه ی یکی از اهالی بود. آنقدر برف می آمد که از کوچه با برف پله درست می کردیم تا پشت بام. یک بار هم در مه و برف آن قدر پیش رفتیم که یهو دیدیم رسیدیم به دره! به خیر گذشت. آن روز هم قصه ای است. برق نداشتیم. چراغ توری برای راه پیمودن مسیر های تاریک ده و گرد سوز برا مطالعه و دور همی های پای کرسی، نور ما را تامین می کرد. صبح ها بعد از نماز روستا بیدار می شد و کار را از سر می گرفت. آفتاب هم که می رفت، دیگر همه چیز به خواب می رفت. تنها چشمه و نسیم، بیدار می ماندند و در روستا می‌چرخیدند.

[1] وسیله ای که قدیم تر ها برای گرم کردن خانه از آن استفاده می شد و با نفت کار می کرد.

نظرات خوانندگان
تا کنون هیچ نظری درباره این مطلب ثبت نشده است
نظر جدید
نام*
ایمیل
نظر*

متن تصویر*