طنین مثبت در خانواده
امسال عید دو داستان سرایت داریم:
۱- پیشگیری از سرایت ویروس کرونا به یکدیگر
۲- افزایش سرایت هیجانات مثبت به یکدیگر
1- برای سرایت از نوع اول، انتخاب می کنیم که در خانه بمانیم و از این سرایت پیشگیری کنیم.
2- برای سرایت از نوع دوم، ایجاد طنین مثبت را تمرین می کنیم. با ایجاد طنین مثبت، هیجانات مثبت را به یکدیگر سرایت می دهیم.
طنین مثبت، آهنگ هیجانی دلنشین زندگی است و با انجام کارهایی ایجاد می شود که هیجانات مثبت مثل امید، شادی، نشاط و ... را ایجاد می کند.
۱. اولین شیوه ایجاد طنین مثبت در خانواده ایجاد الگوهای تعامل مثبت و حذف الگوهای تعامل منفی در خانواده است.
امسال با حذف سه الگوی تعاملی منفی یعنی قهر کردن، گلایه کردن، بحث و جدل و تقویت سه الگوی تعامل مثبت یعنی شوخی کردن، گفتگو کردن و قدردانی کردن حال روابط مان را خوب و با ایجاد طنین مثبت، هیجانات مثبت را به همدیگر سرایت دهیم.
می خواهم حسابدار موفق شوم
می خواهم حسابدار موفق شوم
مصاحبه با حسابدار دبستان، آقای فضل ا... ضیایی
مصاحبه: باران صانعی و ستایش حاج شیخ حسینی/ کلاس سوم
نقاشی: زهرا کاظمی / کلاس ششم
-لطف کنید خودتان را معرفی کنید.
بنده فضل ا... ضیایی هستم. تحصیلاتم دیپلم است. 63 سال سن دارم. 30 سال در خدمت آموزش و پرورش رسمی بودم و در کل 38 سال سابقه کار دارم.
-شما در دبستان مسرور به چه کاری مشغول هستید؟ حسابداری
-چند سال است در مسرور مشغول به کار هستید؟ 6 سال است.
-قبلا چه شغلی داشتید؟
قبلا آموزگارکلاس اول و پنجم دبستان بودم.
-کدام شغلتان را بیشتر دوست داشتید؟ چرا؟
آموزگاری را خیلی بیشتر دوست دارم. چون به بچه ها علاقه دارم، مخصوصا پایه اول ابتدایی.
-به تدریس در دبستان دخترانه علاقه دارید یا پسرانه؟ معمولا کلاس اول پسرانه تدریس می کردم. ولی یک سال هم کلاس چهارم دخترانه را تدریس کردم. کلاس دخترانه راترجیح می دهم.
-آیا الان شغل دیگری هم دارید؟
خیر، فعلا حسابداری دبستان مسرور را انجام می دهم.
-اوقات فراغت خود را به چه کاری مشغول می شوید؟ مطالعه و تماشای تلویزیون. اگر زمان داشته باشم هم به گردش می پردازم. دیدار اهل خانواده، فامیل و فرزندانم. سه نوه هم دارم. یک پسر و دو دختر.
-از بچگی دوست داشتید چه شغلی داشته باشید؟ من از بچگی علاقه داشتم معلم بشوم و معلم هم شدم. هر کسی در بچگی به شغلی علاقه داشته، به همان شغل هم خواهد رسید. الان هم معلم هستم. چون هنوز علاقه به بچه ها دارم.
-آیا فرزندانتان به شغل حسابداری علاقه ای دارند؟
خیر. فرزندانم به شغل معلمی علاقه دارند.
-آخرین کتابی که خواندید چه بود؟ کتاب تاریخ ایران.
-برای حسابداری به چه وسایلی نیاز دارید؟ رایانه، دفتر کل، دفتر روزنامه، ماشین حساب، لوازم التحریر مربوط به نوشتن.
-بهترین معلم شما چه کسی بوده است؟ در دوران ابتدایی -خدا رحمتشان کند- آقای سید اشرف رضوی زاده. مرد بود، ولی اسمشان اشرف بود و آقای لطف ا... احتشامی، که اولین تشویقی و جایزه دوران تحصیلی ام را در کلاس سوم را از دست ایشان گرفتم.
-حسابداری را از چه کسی یاد گرفتید؟
من در کنار معلمی، عصرها کار قرض الحسنه انجام می دادم. از دوستان، آشنایان، بانکی ها و مقداری هم با مطالعه به تدریج کار بانکی و حسابداری را یاد گرفتم.
-آیا برای کارتان به سکوت نیاز دارید؟ بله، خیلی. کار حسابداری به صورتی هست که باید حتما سکوت باشد که مبادا عددها را اشتباه ثبت کنیم. درخواستم از دختران مسرور این است که پشت پنجره نیایند. مخصوصا داخل پله ها و راهرو کمتر سروصدا کنند. بازی و صحبت بکنند، ولی نزدیک اتاق حسابداری زیاد سر و صدا نکنند که مورد آزار ما و معلمان نشوند.
-پیشنهاد شما برای دانش آموزان و معلمان و اولیا برای بهتر شدن آینده مسرور چیست؟
برای دخترانم در رابطه با آموزش پیشنهاد می کنم بیشتر فعالیت کنند، یاد بگیریند تا وقتی بزرگ شدند به آنچه یاد گرفته اند عمل کنند و خانم های موفقی برای کشورمان باشند. آموزگاران با توجه به تجربیات معلمان قبل تجربه شان را بیشتر کنند تا بتوانند به بچه ها خدمت کنند. اولیا هم بیشتر با دبستان همکاری کنند، مثلا همکاری در امور مالی که مدرسه با مشکلات مالی روبرو نشود. هر چه کارهای مالی منظم انجام بشود، توان مالی بیشتر می شود، تمرکز بر روی آموزش و پرورش دانش آموزان بیشتر شده و کیفیت آن بهتر می شود.
خاطره ای از سرکار خانم علیپور مؤسس دبستان
زیر درخت گردو
خاطره ای از سرکار خانم علیپور مؤسس دبستان
در این خاطره برای حفظ حریم صاحبان نام، اسامی تغییر کرده است.
هیچ نمیدانم از کجا شروع کنم. هنوز هم باورش برایم دشوار است و نوشتن این خاطره برایم هم سخت است و هم شیرین. از پانزده سال پیش میخواهم بنویسم. این سفر پانزده ساله، که مرا با خود میبرد تا سفری هزاران ساله.
اگر درست یادم باشد، ابتدای شهریور سال 83 بود بالاخره کوچ از دبستان دولتی به غیردولتی را پذیرفتم. علاقمندیام به تجربهی کار با دانشآموزان پسر، در این تصمیم بی تاثیر نبود. یک مدرسهی غیردولتی نوپا که توسط یکی از مدیران خوشنام ناحیه تاسیس شده بود و تا آن روز سه یا چهار نفر بیشتر ثبت نامی نداشتند. بعد از گفتگویی مفصل، به خاطر پایین بودن تعداد ثبت نامی مدرسه و البته قطعی شدن حضورم در مدرسه، موافقت کردم که نام من را در معرفی مدرسه استفاده کنند.
چند روزی مانده بود به مهر. تعداد ثبت نامیهای پایه اول به بیست و چند نفر رسیده بود. ساختمان درگیر مراحل پایانی بازسازی بود و من هم سرگرم مرتب کردن کلاسم بودم. گاهی هم زیر درخت گردوی میان حیاط، پشت میزی مینشستم و دانش آموزان را می دیدم و با اولیایشان آشنا می شدم.
آن روز شهناز و امیر آمدند. امیر پسر ریزه و جمع و جوری بود که قرار نداشت. شهناز از خانوادهای اصیل و تحصیل کرده بود، موقر و در عین حال کمی نگران. به چند مدرسهی دیگر برای ثبت نام امیر سر زده بود، ولی یا به خاطر شیطنت زیاد فرزندش -این بمب انرژی- با ثبت نام موافقت نکرده بودند یا مدرسه مورد پسند خانواده قرار نگرفته بود. نهایتا شهناز به دایرهی آموزش ابتدایی ناحیه مراجعه کرده بود و آن جا بر اساس شرایطی که توضیح داده بود، من را معرفی کرده بودند و آن روز شهناز آمده بود تا با خود من گفتگو کند تا اطمینان پیدا کند.
گفت و گوی ما اینگونه آغاز شد: «ایشان امیر، فرزند ارشد من است و قرار است وارد کلاس اول بشود. پسر کوچک تری هم دارم» و بعد از روحیات امیر گفت و گفت. ساعتی در کنار هم بودیم. بعدها گفت که در کنارت احساس امنیت کردم و همان شد که تصمیم گرفتم امیر را با آن ویژگیها، بعد از خدا به تو بسپارم.
کلاس اول برای امیر کم بود اطلاعات عمومی خوبی داشت. از ابتدای سال تا حدی خواندن می دانست و می نوشت. یکی دو ماه از سال که گذشته بود حتی دست خط مدیر را هم خواند. آموزش ها را در چند دقیقه یاد میگرفت و بعد شروع میکرد به شیطنت. من هم کار زیادی به کارش نداشتم ولی شش دانگ حواسم به امیر بود. حالا سال تحصیلی به پایان رسیده بود و بر اساس تواناییهای امیر و پیشنهاد پدرش، تصمیم گرفتیم که پایه دوم را به صورت جهشی بخواند. امیر باید شهریور امتحان پایه دوم را میداد.
با اصرار خانواده، خودم از ابتدای تابستان شروع کردم هفتهای سه جلسه با او کار کنم. به مرور دیدم حتی دو جلسه در هفته هم برای امیر کافی است. امیر برای ریاضیاش اصلا نیازی به آموزش نداشت و بیشتر از پایهی دوم میدانست. من هم در پایهی اول با بازی، دستور زبان دوم را آموزش میدادم و اینگونه از آموزش فارسی هم بی نیاز بود. میماند علوم و همهی ساعات را صرف علوم میکردیم. یادم هست فردای روزی که موضوع حجم را برای امیر مطرح کرده بودم، حسابی از خجالت آشپزخانهی شهناز در آمده بود. از ساختمان درحال ساخت سر کوچه، یک عالم سنگ و کلوخ آورده بود و با قابلمه و ظرف های آشپزخانه و با آب به آزمایشهای مربوط به حجم پرداخته بود. امیر در آزمونش کاملا موفق شد و قرار شد سال بعد به پایه سوم برود.
خوشحال بودیم از موفقیت امیر، که شهناز من را برای ناهار به منزلشان دعوت کرد. من خیلی موافق نبودم اما اصرار زیاد شهناز باعث شد تا یک پلو میگوی خوشمزه میهمانشان باشم. بعد از صرف ناهار و چای و میوهی مفصل، در یک سینی برایم پاکتی آوردند. تا چشمانم به فیش حج افتاد کاملا شوک شدم. تا آن روز خانه ی خدا را ندیده بودم. در همان حالت حیرت و غرق در اشک شوق، مانده بودم که قبول کنم یا نه. همین شد که تابستان سال بعد برای اولین بار مسافر خانهی خدا شدم.
خوب یادم هست که بعد از محرم شدن در مسجد شجره، با وَن میرفتیم سمت حرم. در عین حالی که اشتیاق و هیجان داشتم -حالتی بین سر خوشی و نگرانی- حسابی هم خسته بودم. یک لحظه چشم هایم بر هم رفت. خودم را سوار در یک کالسکهی طلایی دیدم که شهناز آن را میراند. برگشت و به من لبخند زد. بعد رفتیم بالا. در دل آسمان ستاره ها را می شد بچینم. احساس سبکی و بی وزنی می کردم و از آنچه بر من می گذشت، لذتی بی تکرار میبردم. از خواب پریدم. از شدت حیرت و حسرت، زبانم بند آمده بود و اشک میریختم.
بعدها امیر در مسابقات بین المللی ریاضی در مالزی جزو رتبههای برتر شد. همینطور رتبهی دو رقمی کنکور ریاضی شد و امسال، سال پایانی مهندسی برق است در دانشگاه صنعتی شریف. این ها هم هدیه هایی بی نظیر برای من هستند و انگار هنوز لطافت سایهی درخت گردوی میان حیاط، برای من و شهناز، خاطرهی دلنشینی را به دنبال دارد.
مادر مهربانی ها
مادر مهربانی ها
برنامه ی فرهنگی – ورزشی «مادر و دختر» در دبستان مسرور
فرزانه یوسف پور
معاون آموزشی شعبه 2 دبستان
عکس: عاطفه نریمانی
اکنون یک دختر، تمام ارزش های پدر میشود، وارث همه ی مفاخر خانواده میگردد و ادامهی سلسله ی تباری بزرگ، سلسه ای که از آدم آغاز شده و بر همهی راهبران آزادی و بیداری تاریخ انسان گذر میکند. به ابراهیم بزرگ می رسد و موسی وعیسی را به خود می پیوندد و باز از محمد آغاز می گردد تا در آخرین حلقهی این زنجیرهی عدل الهی، «فاطمه» هلول کند. فاطمه در همهی ابعاد گوناگونِ زن بودن، نمونه است. وی مظهر یک دختر در برابر پدر، مظهر یک همسر در برابر شوهر، مظهر یک مادر در برابر فرزندان، مظهر یک زن مبارز و مسیول در برابر زمانه و سرنوشت جامعه خویش است. این بانو خود یک امام است. شخصیتی ایده آل، اسوه و شاهدی برای هر زن که می خواهد شدن خویش را خود انتخاب کند.
یکی از مهم ترین و بهترین روابطی که در این دنیا وجود دارد رابطهی میان مادر و دختر است. مادر و دختر می توانند بهترین دوست هم باشند و عاشقانه یکدیگر را دوست بدارند. اما گفتنی است که به انجام رساندن این کار به زمان زیادی نیاز دارد تا رابطه ای خوب و درست برقرار شود. در این راستا دبستان دخترانه مسرور گامی برای بهبود و ثبات ارتباط مادر و دختر برداشت.
تکیه بر احساسات شخصی، خود محوری، بی توجهی به علایق شخصی طرف مقابل و نبود همدلی می تواند این روابط را مخدوش و مادر و دختر را از هم دورتر کند. احترام گذاشتن به یکدیگر اولین کلیدی است که می تواند یک رابطه ی دوستانه میان مادرها و دخترها ایجاد کند و دومین کلید یک رابطه ی خوب، اظهار محبت به یکدیگر است. البته محبتی که در رفتار و گفتارشان متبلور شود. بر همین اساس «جشن بزرگ مادر مهربانیها» به مناسبت روز ولادت دختر نبی اکرم حضرت فاطمه سلام ا... علیها، در فضایی گرم و با حضور مادران و دانش آموزان شعبه 2 دبستان مسرور با محوریت این اهداف، برنامه ریزی و اجرا گردید.
در این جشن، دانش آموزان به اجرای برنامه های متنوع شامل تلاوت گروهی قرآن، اجرای سرود جمهوری اسلامی ایران، سرود زیبای حضرت زهرا سلام ا... علیها به صورت همگانی، تواشیح، دکلمه و حرکات نمایشی اسکیت بازی پرداختند.
سپس مادران در مسابقه ی حفظ حدیث و چند مسابقه ی مهیج ورزشی به همراه دختران خود شرکت نمودند و خاطره خوبی برای خود و دخترانشان رقم زدند. امید است در کنار هم بودن و لحظات شاد داشتن با مادر در هر روز زندگی دخترانمان تکرار شدنی باشد.
یه حبه قند
یه حبه قند
سخن معاون آموزشی
شکیبا استکی
معاون آموزشی شعبه یک دبستان
نقاشی: ضحی شریفی /کلاس دوم
به منزل یکی از دوستانم رفته بودم که پسرش دانشآموز ابتدایی بود. صدای زنگ منزل آمد و پدر بزرگ خانواده از راه رسید. پدربزرگ با لبخند، یک جعبه مداد رنگی به نوه اش داد و گفت: «این هم جایزهی نمرهی خوب نقاشیات.»
پسر ده ساله جعبه ی مداد رنگی را گرفت و تشکر کرد و چند لحظه بعد گفت: «بابا بزرگ باز هم که از این جنسهای ارزون قیمت خریدی، الان مداد رنگیهای خارجی هست که ده برابر این کیفیت داره.» دوستم گفت: «میبینید آقاجون؟ بچههای این دوره و زمونه خیلی باهوشند. اصلا نمیشهگولشونزد و سرشون کلاه گذاشت.» پدربزرگ چیزی نگفت.
مدتی بعد که با دوستم خلوت کرده بودیم، به او گفتم که آن رفتار پسر بچه نشانهی هوشمندی نیست، همان طور که هدیهی پدربزرگ برای گول زدن نوهاش نیست و این داستان را برایش تعریف کردم:
آن زمان که من دانشآموز ابتدایی بودم، ننه خانم گاهی به دیدنمان میآمد و به بچههای فامیل هدیه میداد، بیشتر وقتها هدیهاش تکههای کوچک قند بود. بار اول که به من تکه قندی داد، یواشکی به پدرم گفتم: «این تکه قندکوچک که هدیه نیست.» پدرم اخم کرد و گفت: «خانم بزرگ شما را دوست دارد، هر چه برایتان بیاورد، هدیه است.» بعد پدر برایم توضیح داد که در روزگار کودکی او، قند خیلی کمیاب و گران بوده و بچهها آرزو میکردند که بتوانند یک تکه کوچک قند داشته باشند.
بعد گفت: «ببین دخترم، قندان خانه پر از قند است، اما این تکه قند که مادرجان داده با آنها فرق دارد، چون نشانه مهربانی و علاقهی او به شماست. این تکه قند معنا دارد، آن قندهای توی قندان فقط شیرین هستند، اما مهربان نیستند.»
وقتی کسی به ما هدیه میدهد، منظورش این نیست که ما نمیتوانیم مانند آن هدیه را بخریم، منظورش کمک کردن به ما هم نیست. او میخواهد علاقهاش را به ما نشان بدهد. میخواهد بگوید که ما را دوست دارد و این خیلی با ارزش است. این چیزی است که در هیچ بازاری نیست و در هیچ مغازهای آن را نمیفروشند. چهل سال از آن دوران گذشته است و من هر وقت به یاد خانم بزرگ و تکه قندهای مهربانش میافتم، کامم شیرین میشود، جانم شیرین می شود. همه می توانند پولدار شوند ولی همه نمی توانند «بخشنده» شوند؛ پولدار بودن یک مهارت است و بخشندگی یک فضیلت. همه می توانند درس بخوانند اما همه «فهمیده» نمی شوند؛ باسوادی یک مهارت است اما فهمیدگی یک فضیلت است. همه یاد میگیرند زندگی کنند اما همه نمی توانند زیبا زندگی کنند؛ زندگی یک عادت است اما زیبا زندگی کردن یک فضیلت.
شاید وقت آن رسیده که در تربیتمان تجدید نظر کنیم. براستی چقدر به کودکانمان بخشندگی، فهمیدگی و زیبا زیستن را آموختهایم یا بهتر بگویم چقدر برایشان الگوی بخشش و فهمیدگی و زیبا زیستن بوده ایم.
دل نوشته ای از سرکار خانم علیپور
عطر کودکی
دل نوشته ای از سرکار خانم علیپور موسس دبستان
از کودکی بی قرار معلمی بودم. عاشقانه انتظارش را می کشیدم، چون محرومیت آموزشی را در یک سالی که میهمان پدر بزرگم در روستایی نزدیک خرمشهر بودیم، چشیدم. جایی که در پایان هفت سالگی به اجبار، تمام خاطراتش را گذاشتم و یک روز صبح زود آن جا را ترک کردیم و هرگز تصور نمی کردم به آن جا باز خواهم گشت!
پدر بزرگ نازنینم را با آن همه احساس، مادربزرگ خوش بویم را، عموهای مقتدرم را، نخل های کوتاه و بلند را، صدای آوازهای مادرم را لابه لای بوتههای صیفی و ساقه های بامیه که با دستهای خودش کاشته بود، خرچنگهایی که درحاشیه ی نهر هم بازیام بودند، حس خنکی گِل های کنار نهر را در کف دستانم در آتش سوزان تابستان، سایه ی انگورهای آویخته در تاکستان را بر آب جاری نهر، صدای موتور عظیم الچثه ی آب را که نشانه آمدن پدربزرگ بود، لذت آب بازی درحوضچه ای که آب نهر را به جوی های کوچک هدایت می کرد.
و از همه مهمتر سبد کوچکم که مادر با دست های خود برایم بافته بود تا بتوانم من هم بر سر سفره ی شام از نخلهای کوتاه باغ خرما بیاورم ولی باز هم باید آنقدر پاهایم را می کشیدم تا دستم به خرمای خوش مزه تری برسد تا عزیزانم از کنار هم بودنمان لذت بیشتری ببرند.
چرا مطالعه؟
چرا مطالعه؟
شکیبا استکی
معاون آموزشی شعبه یک دبستان
نقاشی: هلیا محمدزمانی/کلاس اول
ما به خوبی می دانیم که عشق به مطالعه می تواند دروازه ی دنیایی از یادگیری فرهنگی و اندیشمندی را به روی فرزندانمان بگشاید. در ادامه چند فعالیت ساده و لذت بخش پیشنهاد شده است که به بچه ها کمک می کند برای همیشه به مطالعه علاقمند شوند.
-بگذارید فرزندتان ببیند که شما می خوانید.
-با صدای بلند بخوانید.
-روزنامه را خانوادگی بخوانید.
-درباره ی مطالب مورد علاقه خود در خانواده صحبت کنید.
-صحنه های مورد علاقه خود را در خانواده اجرا کنید.
-به هرجایی که می روید، همراه خود کتاب ببرید.
-در اختیار بچه های بیمار کتاب و مجله قرار دهید.
-به عنوان پاداش به فرزندتان کتاب یا مجله بدهید.
-مجلات کودکان را مشترک شوید.
-برای فرزندتان یک دوست مکاتبه ای پیدا کنید.
-برای خانواده دفتر یادگاری درست کنید.
-مراجعه به کتابخانه را در روال کارهای جمعی خانواده قرار دهید.
-با هم به نمایشگاه کتاب بروید.
-فرزند خود را با کتاب های سری آشنا کنید.
-داستان هایی را پیدا کنید که فیلم یا انیمیشن آن نیز ساخته شده است.
-برای تابستان یک برنامه ی مطالعه تنظیم کنید.
-به نوار قصه گوش کنید.
-اطمینان حاصل کنید که فرزندتان برای خواندن آمادگی دارد.
-اجازه بدهید بچه ها به موضوعی علاقمند شوند و آن را دنبال کنند.
-به بچه هایی که نمی توانند بخوانند اجازه بدهید قصه را از روی تصاویر تعریف کنند.
-از بچه ها بخواهید پس از شنیدن داستان آن را دوباره تعریف کنند.
-بین داستان ها و زندگی بچه ها ارتباط برقرار کنید.
-بچه ها را تشویق کنید پاسخ خود را از کتاب بگیرند نه از شما.
-تلوزیون را به طور دایم روشن نگذارید، بلکه از آن مدیریت شده استفاده کنید.
-با معلم فرزندتان همکاری کنید. به خصوص در تکالیفی که برای خواندن، درک و دریافت در اختیار فرزندتان قرار می گیرد.
-در حین این فعالیت ها آرام باشید.
منبع: 50 روش ساده برای علاقمند کردن فرزند به مطالعه، کتی اِی.زاهلر، نشر صابرین.
سخن مدیر
چرا مسرور!؟!
شکیبا استکی
مدیر شعبه یک دبستان
تا به حال از خود پرسیده اید که چرا نام دبستان، مسرور است. به راستی معنای حقیقی مسرور چیست؟ آیا شادمانی صرفا یک فعالیت یا گفتگویی همراه با خنده است؟ آیا منظور ما از مسرور این است که همه ی اتفاقات همراه با یادگیری، شادی ایجاد می کند؟ فرق بین شادمانی و احساس شادی چیست؟ برای پاسخ به این پرسش ها باید بگویم در فرآیند درس خواندن و آموزش و پرورش خیلی از اوقات اشک ریخته ام، یا نا امید و مایوس بوده ام . شاید هم غمگین و حتی عصبانی. از اشتباهاتم احساس خجالت می کردم و دلم نمی خواست معلمم آن اشتباهات را متوجه شود. حتی گاهی مخفی کاری می کردم و ممکن بود نا صادق باشم. وقتی معلم به عمد یا غیر عمد به اشتباه من توجهی نمی کرد، نفس راحتی می کشیدم و نگرانی هایم کمتر می شد. اما به مرور با تکرار آن اشتباه یا ایراد، رفتارهای غلط من بیشتر می شد و معلم هم دست از اغماض بر می داشت و شادی من تبدیل به خجالت و خشم می شد. بعد ها فهمیدم شادمانی واقعی یک احساس لحظه ای نیست، بلکه حالت لذت پایدارتریست که ممکن است نتیجه ی فوری رفتار من نباشد. به همین خاطر وقتی صادقانه به ایراد یا اشتباه خود اقرار می کردم علی رغم تمام نتایجی که فورا برایم داشت احساس سرور و شادی عمیق تر و درونی تری داشتم. یا وقتی به فعالیتی که خیلی دوست داشتم نه می گفتم و وظیفه ام را انجام می دادم، قبل از خواب به خودم تبریک می گفتم و آرامش پایدارتری را تجربه می کردم. شاید منظور از مسرور هم همین ادامه دادن به رفتار خوب و مفید است و این که به پاداش طولانی مدت رفتار مناسب فکر کنیم.
خاطره ای از موسس دبستان سرکار خانم علیپور
درس عشق
خاطره ای از موسس دبستان سرکار خانم علیپور
نویسنده: شکیبا استکی (مدیر شعبه یک دبستان)
زنگ سوم یک روز معمولی کاری بود، نهم اسفند ماه. مشغول کارهای روزانه ام بودم که خانم علیپور به همراه باران به دفتر آمدند. بسیار منقلب بودند و اشک می ریختند. بی هیچ گفتگویی نشستند. باران هم در کنارشان نشست. خدای من چه شده که خانم علیپور که همیشه آرام از کلاس بیرون می آیند، اینگونه اند؟ چه اتفاقی افتاده؟ باران اینجا چه می کند؟ او که دانش آموز بی حاشیه ایست و تازه اگر هم موردی باشد خانم علیپور موضوع را به دفتر نمی کشانند!
پرسش های زیادی یکی پس از دیگری ذهنم را مشغول کرده بود. مات و مبهوت به چهره ی خانم علیپور نگاه می کردم. افکارم را جمع و جور کردم و کنارشان نشستم. پرسیدم: چی شده؟! خانم علیپور که هنوز اشک می ریخت، پاسخی نداد. خطاب به باران پرسیدم: باران چی شده؟! برام بگو، بگو بدونم چه اتفاقی افتاده؟!
باران که قلب کوچکش مثل قلب گنجشک می زد، آب دهانش را قورت داد و گفت: «خانم استکی! ما این ساعت قرآن داشتیم، خانم علیپور سوره ناس را درس دادند. بعد سوره ناس را برایمان گذاشتند. بعد خانم علیپور یه شعر از کتاب قرآنمان خواندند که به معنی سوره ناس مربوط می شد. من که صبرم لبریز شده بود و بی قرار شنیدن ادامه ماجرا بودم، گفتم: خب، خب!
نگاه معصومش را به نگاهم گره زد و آب دهانش را قورت داد و ادامه داد: بعد، خانم علیپور از ما خواستند که یه اسم قشنگ برای اون شعر انتخاب کنیم. بعد بچه ها شروع کردند و اسم ها را گفتند. نوبت من شد. اما نمی دانم چرا خانم علیپور با شنیدن اسم من این طور شدند!
و بعد نگاه معصومش در لابلای قطرات اشک خانم علیپور با نگاهشان گره خورد. پرسیدم چه نوشته بودی. دفترِ کارش را نشانم داد، در پایان صفحه ای از آن دفتر نوشته بود: «روی قدم های خدا راه می رویم.»
نفس عمیقی کشیدم، قلبم به سینه ام می کوبید، آخر متوجه حال خانم علیپور شده بودم. خدای من چه لذتی را تجربه کرده است این آموزگار عاشق. شنیده بودم کلاس او درسنامه ی عشق است اما این حکایت مکرر را اکنون با تمام وجود لمس می کردم. چه ماهرانه و با ظرافت لایه های وجودی این نوگلان را می شکافد، دانه ای می کارد و صبورانه به پایش می نشیند. دستان این فرشتگان کوچک را می گیرد و کتاب قدم زدن در مسیری خدایی را به آنان می آموزد. چه لحظه نابی را تجربه کرده اند وقتی شاهد قدم نهادن باران و باران ها در مسیر گام های خداوند بوده اند.
خداوندا یاریمان کن که روی قدم هایت راه برویم.
سخن مدیر
یکی بر سر شاخ، بن می برید
شکیبا استکی
مدیر شعبه یک دبستان
زنگ آخر بود. طبق عادت همیشگی بین بچه ها مشغول گشت زدن بودم و بدرقه شان می کردم و جویای احوال آن روزشان در مدرسه می شدم. در بین همهمه و شلوغی بچه ها، متوجه برخورد پر سر و صدای یکی از مادران با فرزندش شدم، البته ایشان متوجه حضور من نبودند. دورادور قضیه را پیگیری کردم.
مادر آنچنان به دخترش عتاب می کرد که گویی با مجرمی بالفطره روبرو است. ظاهرا فرزندش برای چندمین بار یکی از وسایلش را گم کرده بود.
خودم را که در جایگاه مادر قرار دادم، مقداری حق می دادم که عصبانی باشد ولی اصلا روا نمی دیدم چنین برخوردی، آن هم در حضور سایر بچه ها و اولیا با فرزندم داشته باشم.
خلاصه خشم و عصبانیت مادر، کلمات و برچسب های نامعقولی که مسلسل وار نثار جگر گوشه اش می کرد، آنچنان دانش آموز را به هم ریخته بود که بدنش می لرزید و بغض گلویش را می فشرد. حتی دختر مجالی برای گفتن یک کلمه در مقابل آن همه برچسب و اتهام نداشت.
قلبم آنچنان تحت تاثیر این اتفاق پژمرده شده بود که چند بار تصمیم گرفتم برخوردی با مادر داشته باشم اما خودم را کنترل کردم و از مداخله ی نابجا در این مسئله اجتناب کردم.
تمام بعدازظهر ذهنم درگیر این موضوع بود، اینکه یک خانواده برای یک مدرسه مطرح غیرانتفاعی هزینه می کند، زمان های آمدن و شد دانش آموز، حساسیت های خاص در رابطه با برخورد کادر آموزشی و پرورشی مدرسه، سفارشات متنوع در رابطه با موضوعات مختلف و مواردی دیگر، همه به قیمت تحقیر شدن و از بین رفتن شخصیت نوپای همان فرزند دردانه. به کدامین گناه؟ آیا تاوان کوتاهی خانواده را در پرورش مهارت های زندگی در سال های حساس تربیتی در خانه، فرزند خردسال باید پرداخت کند؟
براساس کدام اصل تربیتی چنین معصومانه پرپر می کنیم نوگل زندگیمان را.
شنیدن چنین روایت تلخ قطعا هر انسان صاحب اندیشه و مهر را شوکه می کند.
پدر! مادر! آیده آل گرایی ما، خودخواهی ما، برای نیل به آرمان های حاصل نشده مان، از طریق فرزند چقدر قابل دفاع است؟
باز هم مجالی است برای اندیشیدن من و شمای ولی. تا چه حدی پاسدار شخصیت والای انسانی این امانت های الهی هستیم؟
دکتر عبدالعظیم کریمی استاد روانشناسی تعلیم و تربیت کودکان چه زیبا تحریر کرده اند:
تربیت ما گاها عین بی تربیتی است. اگر کودک را رها کنیم، شاید به قدر کفایت رشد نکند، اما نابود هم نمی شود.