صفحه چهارم
برسد به دست دخترانم
برسد به دست دخترانم
استکی
معاونت آموزشی دبستان
از آن سوی آب ها
سرکار خانم استکی، معاون آموزشی دبستان، در بهمن ماه سال گذشته برای مدتی جهت دیدار با فرزندان خود که در دانشگاه های آمریکا مشغول به تحصیل هستند، به این کشور سفر کردند. ایشان پس از چندماه، نامه ای برای همه ی دانش آموزان دبستان مسرور فرستادند.
سلام بچه ها
از راه خیلی دور صورت یکایک شما را می بوسم. دلم برای همه ی شما تنگ شده است. شنیده ام که در مدرسه یک نشریه درست کرده اید و خاطرات معلمان، پدر و مادرها و خودتان را در آن می نویسید. من هم از خواندن خاطرات دیگران لذت میبرم و به درخواست آقای اسدی چند خاطره برای شما می فرستم.
آن روزهایی که من به دبستان میرفتم، اوضاع و احوال مدارس مثل امروز نبود. به خصوص که من در روستایی کوچک به نام اورگان در نزدیکی شهرستان چادگان درس می خواندم. اسم مدرسه ی ما "فاضل" بود و تنها مدرسه ی روستای ما بود. من بعد از خواهرم که تازه دبستان خود را تمام کرده بود، دومین دانش آموز دختر آن مدرسه به حساب می آمدم. در آن سالها که شاید پدر و مادر شما هم به دنیا نیامده بودند، اکثر دخترها به مدرسه نمی رفتند، ولی من و خواهرانم جزو معدود دختران خوشبختی بودیم که پدرمان با نگاهی باز و روشن، ما را روانه مدرسه کرد، البته یک مدرسه ی پسرانه! آخر روستای ما مدرسه دخترانه نداشت. هرچند در بعضی از روستاهای دیگر مدارس مختلط وجود داشت.
معلم کلاس اول من آقای صالحی بود که خداوند به ایشان عمر با عزت بدهد. آن سال تنها دختر آن مدرسه من بودم. خواهر بزرگترم قبل از ورود من دوره ی دبستانش را تمام کرده بود و در دانشسرا جهت آموزگار شدن تحصیل می کرد. او بعد ها اولین آموزگار خانم مدرسه ی فاضل شد. شاید باور کنید که تحصیل دختران در آن سالها در بیشتر روستاها و شهرهای کوچک عیب به شمار می آمد. اما پدر و مادر من علی رغم همه حرف و نقل ها و مخالفت ها ما را به درس خواندن تشویق می کردند. خداوند آنها را بیامرزد. من هر چه دارم از جمله آشنایی با شما دانش آموزان، از صدقه سر آن بزرگواران است.
بعد از خواهرم، من و خانم علیپور دومین و سومین آموزگاران خانم آن مدرسه بودیم. باید به شما بگویم که حتی من همکلاسی هایی دارم که در جنگ ایران و عراق به شهادت رسیدند، مثل شهید محمد حسین استکی. او قبل از رفتن به جبهه دانش آموزی بسیار با استعداد بود که در شهر اصفهان روزها کار می کرد و شبها به مدرسه می رفت تا دیپلم خود را بگیرد. همچنین شهید ذبیح الله نظری. حتی بعضی از دانش آموزان من در دوران جنگ به شهادت رسیدند. شهیدان قاسم، کریم و ایرج استکی. آرامش و آسایش امروز همگی ما مرهون جان فشانی این بچه هاست.
دخترها! بیایید قدر این زندگی، پدر و مادر و همه آنچه را که از لطف پروردگار در اختیار داریم، با محبت به یکدیگر بیشتر بدانیم.
سفرنامه ی دانش آموزی
سفرنامه دانش آموزی
نویسنده: مریم مرادیان (کلاس سوم(
ما در تعطیلات نوروز 1394 به استان خوزستان که در جنوب کشور واقع است سفر کردیم. در این سفر، اولین شهری که در آن مستقرشدیم ایذه نام داشت. در طول سفر تا رسیدن به ایذه باران تندی می بارید که باعث پاکی هوا شد. مسیر زیبا و سرسبزی بود و من از تماشای این مناظر زیبا لذت بردم. در راه به سد بسیار بزرگی به نام سد کارون 3 رسیدیم که بر روی رودخانهی کارون بنا شده بود. چند ساعتی کنار سد ماندیم. در کنار آن رودخانه ی کوچکی وجود داشت. پدرم گفت: این ها رودخانه های فصلی هستند، یعنی فقط در بعضی از فصل ها آب دارند. در ورودی شهر ایذه به سیاه چادرهایی رفتیم که لباس های محلی کرایه می دادند تا با آن ها عکس بگیریم. سیاه چادر نام چادر های بزرگ و سیاه رنگی است که عشایر در آنها زندگی می کنند.
پس از آن به شهر شوشتر رفتیم. در شوشتر مجموعه ای از آبشارها و آسیاب ها را دیدیم. آسیاب ها با آب کار می کردند. در واقع شدت آب باعث چرخاندن سنگ های بزرگ آسیاب می شدند. از این آسیاب ها در دوران هخامنشیان که بیشتر از دو هزار سال پیش بوده است، استفاده می شده. در شوشتر پلی به نام پل کابلی نیز وجود داشت.
پس از آن به بندر ماهشهر رفتیم. بندر ماهشهر یا همان بندر امام از شهرهای ساحلی جنوب استان خوزستان است که از بزرگترین بندرهای ایران در آن قرار دارد. در ماهشهر با یک خانواده بسیجی آشنا شدیم. آن ها به شلمچه هم رفته بودند. در شلمچه مین هایی که از زمان جنگ هنوز در زمین مانده را افرادی خنثی می کردند. ما در ماهشهر سوار کشتی شدیم. در دریا کشتی های زیادی هم دیدیم.
چادر صورتی من
چادر صورتی من
گزارش جشن تکلیف دانش آموزان کلاس سوم
نویسنده: سارینا سعیدفر (کلاس سوم(
در روز 18 دی ماه سال گذشته، به مناسبت مبعث حضرت محمد جشن بزرگی برای دانش آموزان کلاس سوم دبستان مسرور برگزار شد. سال سوم دبستان، سالی است که بچه های کلاس ما به سن تکلیف رسیده اند.
قبل از اینکه جشن شروع شود، چادرهای صورتی رنگ و زیبایی را که برایمان دوخته بودند، سر کردیم. سپس دختری که مانند یک فرشته لباس پوشیده بود، روی سر ما گل پاشید. به این مراسم گلریزان می گویند. بعد از گلریزان روی صندلی های خود نشستیم. سپس مجری خوبی درباره ی نماز و جشنِ عبادت برای ما صحبت کرد. پس از آن خانم مجری از ما دعوت کردند تا یکی از سرودهایمان را بخوانیم. ما چند سرود آماده کرده بودیم که در این جشن بخوانیم. اسم سرودهایمان، رسیده گامم، یا رسول اله، یا مهدی، گل و گلدان بود. ما یک تواشیح نیز آماده کرده بودیم.
بعد از اینکه سرود اول را خواندیم، حاج آقا حسینی برای ما در مورد جشن تکلیف و موضوعات قرآنی صحبت کردند. بعد تواشیح، سرود گل و گلدان و یا رسول اله را خواندیم. سپس از معلمان زحمتکشمان دعوت کردند تا عکس ها و هدیه های زیبایی را که آماده کرده بودند به بچه ها بدهند. بعد از آن ما سرود یا مهدی را خواندیم. پس از آن کیک جشن عبادت را برایمان بریدند و بین همه تقسیم کردند.
با شنیده شدن صدای اذان، همگی به وضوخانه رفتیم و آماده برپایی نماز جماعت شدیم. با کیف چادر نماز، سجاده، مهر و تسبیح نماز جماعت را به پا داشتیم. نماز جماعتمان بسیار با شکوه برگزار شد.