یار بی زبان2
یار بی زبان
سمیرا مرادی
کارشناس ارشد مشاوره و مشاور شعبه یک دبستان
نقاشی: صبا ابراهیمی فرد / کلاس اول
ادامه از شماره قبل
... دختر کوچک کتاب را از کتابخانه برداشت و به جلد آن زل زد! با خود گفت: «شاید بتوانم این کتاب را به کتابخانه کلاس اهدا کنم.» کتاب بی زبان داستان ما، یکهو دلشوره گرفت. با خود گفت: «پس چرا به صفحات من نگاه نکرد؟ نکند می خواهد من را دور بیندازد!»
دختر کتاب را در کیف مدرسه اش گذاشت. کتاب نفس راحتی کشید. او از بودن در کیف دختر خیلی هیجان زده بود.
از شب تا صبح روز بعد در فکر این بود که یعنی قرار است فردا چه اتفاقی بیافتد؟ این اولین بار بود که بعد از خریده شدن، از کتابخانه ی اتاقِ دختر خارج می شد. داخل کیف ترسناک هم بود، اما کتابهای مدرسه و دفترهای تکلیف با او مهربان بودند و این کتاب قصه ی ما را شاد می کرد.
صبح روز بعد دختر با علاقه کیفش را برداشت و کتاب از آن به بعد فقط تکان خورد تا وقتی زیپ کیف باز شد و کتاب متوجه چندین بچه در کلاس شد. از تکان های زیاد حال کتاب کمی بد شده بود ولی واقعا هیجان زده هم بود. با خود گفت: «اگر صدا داشتم چقدر دوست جدید پیدا میکردم، کاشکی دختر من را برای همه بخواند و آن وقت می توانستم دوستان بسیاری پیدا کنم.»
دختر کتاب را از کیفش در آورد و به سرعت به سمت معلم کلاس دوید و گفت: «خانم معلم من این کتاب را نیاز ندارم و می خواهم آن را به کتابخانه کلاسمان اهدا کنم.»
معلم لبخندی زد و گفت: «دختر عزیزم خیلی کار خوبی کردی. حالا موضوع این کتاب چیست؟»
دختر مکثی کرد و بعد گفت: «نمی دانم!»
معلم کمی تعجب کرد نگاهی به کتاب انداخت و گفت: «از اسم کتاب می توانم حدس بزنم که درباره ی درس دیروز ماست.» و بعد از یک لبخند دیگر ادامه داد: «بگیر دختر گلم، تو اولین کسی هستی که این کتاب را به امانت خواهی گرفت.» بعد اسم کتاب را در فهرست کتاب های کلاس نوشت و از دختر خواست که خلاصه ی کتاب را تا دو روز دیگر در کلاس برای همه ی بچه ها بخواند.
کتاب واقعا ذوق زده شده بود. فکر کرد حتما معلم کلاس می توانست صدای او را بشنود! چون او داشت به همه آرزوهایش می رسید.
یار بی زبان
یار بی زبان
سمیرا مرادی
کارشناس ارشد مشاوره
مشاور شعبه یک دبستان
نقاشی: آنیتا اورنگی / کلاس اول
کتاب داخل کتاب خانه با خود می گفت: «خدایا! چرا من صدا ندارم که به دختر صاحب کتاب خانه بگویم جواب سؤالی که الان از مادر پرسیدی در دل من هست؛ صفحهی 21»
همان لحظه دختر کوچولو از کنار کتاب خانه رد شد و دستش را به سمت کتاب هایش برد.
کتاب فکر کرد چقدر دلم برای دست هایش تنگ شده است!
دختر از بالای کتاب خانه یک عروسک برداشت و رفت.
کتاب با خود گفت: «آه! خدایا فکر کردم آرزویم برآورده شده و دختر صدای من را شنید. چه حیف! نویسندهی من هر چیزی که می دانسته در صفحات من آورده است.»
ناگهان دختر دوباره به سمت کتاب خانه آمد، کتاب را برداشت و در آغوش گرفت و گفت: «..............
ادامه دارد.....
سرزمین اشکال
سرزمین اشکال
نویسنده و نقاشی: سوگند ولدبیگی/ کلاس چهارم
وقتی مثلث متساوی الاضلاع با مثلث متساوی الساقین در حال گفت و گو هستند....
در سرزمین اشکال همه چیز روبه راه بود، هر شکلی به کار خودش مشغول بود و وظیفه اش را به خوبی انجام می داد. شادی در چهره ی اشکال موج می زد. دایره با مثلث های کوچک خورشید ساخته بود و به دیگران گرما می داد. مستطیل ها به کمک خط های صاف و مربع های کوچیک و بزرگ جنگلی ساخته بودند و هوا را پاک و پاک تر می کردند. مثلث های بزرگ تر هم کوه های بزرگی تشکیل داده بودند تا به زیبایی زمین کمک کنند. ناگهان باد شدیدی شروع به وزیدن کرد، ابر سیاه آسمان را گرفت. باران تندی شروع به باریدن کرد، همه جا تاریک شد. طوفان هر لحظه تندتر و تند تر می شد. هر شکلی به سویی پرتاب می شد. دیگر کسی چیزی را نمی دید.
ساعتی گذشت و کم کم همه چیز آرام شد، مثلث متساوی الاضلاع و مثلث متساوی الساقین خودشان را تنها در بیابانی خشک دیدند. به هر کجا نگاه می کردند، بیابان بود و بیابان. نمی دانستند باید چه کار کنند. به یکدیگر نگاه کردند. هر کدام منتظر بودند که دیگری چیزی بگوید. مثلث متساوی الاضلاع گفت: الان چه کار باید بکنیم؟! مثلث متساوی الاساقین جواب داد: شما بزرگ تر هستی، هر چه شما بگویی. مثلث متساوی الاضلاع گفت: باید کمی فکر کنم. مدتی گذشت مثلث متساوی الاضلاع فکری به سرش زد و گفت: الان که باد در حال وزیدن است، من و تو اگر یکی شویم، شاید باد ما را غلطان غلطان به سمت سرزمین اشکال ببرد. آن ها یکی شدند و یک شش ضلعی تشکیل دادند و همان طور شد که فکر می کردند. آن دو غلط خوردن و به سرزمین اشکال رسیدند.
داستان گویی خلاق
داستان گویی خلاق
نفیسه نصیری
مربی نویسندگی دبستان
دانش آموزان عزیز شما می توانید برای داستان زیر یک اسم بگذارید، سپس داستان را ادامه دهید و با یک نقاشی کار خود را تمام کنید. معاونین پرورشی دبستان، نقاشی و داستان ها را جمع آوری خواهند کرد تا بتوانند بهترین داستان ها و نقاشی ها را از میان آن ها انتخاب کنند تا در شماره بعدی نشریه صبح مسرور به چاپ برسد.
نام داستان: .........................
موش کوچولو یک روز صبح به گردش رفت. رفت و رفت تا به یک درخت عجیب رسید. درخت پر از شکلات های پیچیده شده در کاغذ رنگی بود. موش کوچولو همه شکلات های درخت را خورد و یک شکلات هم توی کوله پشتی اش گذاشت. وقتی از درخت پایین آمد، دید زیر درخت پر از کاغذ رنگی شده. او حس کرد لباس های هم برایش تنگ شده. موش کوچولو با ناراحتی و به سختی به خانه برگشت. خرگوش مهربان بین راه او را دید، «چرا این شکلی شده ای موش کوچولو؟» موش کوچولو درخت شکلات را نشون داد، اما تا آمد حرفی بزند خرگوش مهربان با دیدن کاغذهای رنگی همه چیز را متوجه شد. خندید و گفت:................................
بهار
بهار
با آغاز فصل بهار دانش آموزان کلاس دوم در یک کار گروهیِ هنری با هم همکاری کردند. ابتدا تصویری رنگ نشده که به قسمت های مربعی شکل تقسیم شده بود، برای رنگ آمیزی به دانش آموزان داده شد. پس از آن تکه های تصویر کنار هم قرار گرفت و چسبانده شد که به این کار موزاییک کاری گفته می شود. در نهایت تصویر زیبایی از فصل بهار شکل گرفت. هر گروه متنی سه خطی راجع به تصویر نوشتند و با کنار هم قرار دادن آن ها داستانی کامل آماده شد. در ادامه، داستان هر کلاس آمده است.
نقاشی: دانش آموزان پایه دوم
کلاس دوم 1
اولین روز از فصل بهار بود. پرنده ای برای خبر دادن شروع فصل بهار به حیوانات جنگل آواز می خواند. درختان شکوفه های رنگارنگ داده بودند و جنگل پر از گل های بهاری شده بود. همه جا زیبا بود و ابرهای زیبا هم در آسمان دیده می شدند. خرگوش های دوقلو خود را برای فصل بهار آماده کرده بودند. آن ها صدای آوازی شنیدند. یکی از خرگوش ها سرش را بالا کرد تا ببیند چه کسی آواز می خواند؟! بلبل را دید. به او گفت: «در فصل بهار همه خوشحالند، من هم همینطور.»
خرگوش ها در هوای بهاری نفس عمیقی کشیدند و گفتند: «خداوند چه هنرمند خوبی است که فصل بهار را به این زیبایی آفریده است.»
کلاس دوم 2
با شروع فصل بهار، آسمان پر از ابر شد. حیوانات از خواب زمستانی بیدار شدند و به طرف جنگل رفتند. پرندگانی که در پاییز کوچ کرده بودند، به جنگل زیبا بازگشتند. پرنده ای روی شاخه ی درخت شروع به آواز خواندن کرد. خرگوش ها به پرنده ی بالای درخت نگاه می کردند و در این فکر بودند که با آن پرنده دوست شوند و با هم بازی کنند، مثل بازی گرگم به هوا! همه جا تنوع رنگ بود؛ رنگ صورتی، آبی، سبز و کلی رنگ دیگر. در جنگل زیبا چمن ها سرسبز شده بودند و رشد کردند، چون هوا گرم تر شده بود. درخت ها با شکوفه های رنگارنگ، آمدن بهار را خبر می دادند و خود را برای عید نوروز آماده کرده بودند و همه از دیدن این همه زیبایی طبیعت لذت می بردند.
امام مهربانی ها
امام مهربانی ها
به مناسب «میلاد با سعادت امام زمان (عج)» از دانش آموزان پایه دوم و سوم خواسته شد، نامه ای کوتاه به امام زمان (عج) بنویسند. منتخب نامه ها:
- امام زمان دوست دارم زنده باشم تا آمدنتان را ببینم. دوست دارم جواب خیلی از سوالاتم را زودتر بگیرم. دوست دارم که هر چه زودتر برگردید. منتظر هستم، منتظر دیدن شما. امیدوارم هر کجا هستید، سالم باشید.
- برای فرج و ظهور ایشان دعا می کنم تا در جهان عدالت بر قرار شود، امیدوارم که یکی از همین جمعه ها ظهور کنید و من بتوانم شما را ببینم. امام زمان شما را دوست داریم، شما همیشه ما را یاری می کنید.
- امام زمان من شما را خیلی دوست دارم، خواهش می کنم زودتر ظهور کنید.
- ای امام عزیز آرزوی همه مردم آمدن شماست، مخصوصا من و خانوادم. پس از شما می خواهم بیاید.
- خدایا روز ظهور امام زمان را روز تولد ایشان قرار ده تا هم جشن تولد و هم جشن ظهور برای ایشان بگیریم.
- امام زمان از خدا بخواه که سایه پدر و مادرها بالای سرمان باشد و همه مردم ایران خوشبخت باشند.
قصه گویی خلاق
قصه گویی خلاق
مریم تیموری (مربی کلاس خلاقیت ادبی)
در کلاس خلاقیت ادبی، مربی در مورد حفاظت از محیط زیست با موضوعات حیوانات، گیاهان و آب با نوآموزان گفت و گو نموده است. سپس با طرح سوالاتی، نوآموزان را در جهت ارائه راهکارهایی برای حفظ محیط زیست هدایت شده اند. در مرحله ی بعد قسمت ابتدای یک قصه با یکی از موضوعات ذکر شده، توسط مربی مطرح گردیده و نوآموزان با خلاقیت خود به تکمیل قصه پرداخته اند. در پایان با هم فکری یکدیگر، نام داستان انتخاب شده.
درخت مهربان
نقاشی: نوآموزان کلاس گل مریم
یه روز علی کوچولو رفت توی پارک. شروع کرد به بازی کردن، از این طرف به اون طرف رفت. همینجور که می رفت به یه درخت پر شکوفه رسید. خیلی از اون درخت خوشش اومد، پیش خودش گفت: «بهتره یه شاخه از درخت ببَرم واسه دوستم تا اونم ببینه چقدر خوشگله». بعد یه شاخه از درخت شکست.
همین جور که شاخه رو می شکست، درخت التماس می کرد و می گفت: «نکن، من دردم میاد. آخه این دست منه، چرا دست منو می شکنی.» ولی چون علی کوچولو صدای درخت رو نمی شنید به کار خودش ادامه داد. درخت بی دست شد و از اون روز پرنده ها دیگه روی شاخه درخت نمی نشستند، درخت کلی ناراحت بود. علی شاخه رو برد پیش دوستش. دوستش اول تشکر کرد ولی بعد گفت: «خیلی کار بدی کردی. درخت گناه داشت. این همه شکوفه داشته.» علی گفت: «آخه چون قشنگ بود، برا تو اوردم.» علی ناراحت شد و رفت خونه خوابید.
خواب دید که یه عالم درخت شکوفه هست که بچه ها دارند شاخه های اونارو می شکنند و برای دوستاشون می برند و همه شکوفه ها تمام شد. درختا قهر کردند. دیگه شکوفه نداشتند. دیگه علی هیچ جا گل و شکوفه ندید. علی خیلی ناراحت شد، پیش درخت رفت و گفت: «شکوفه هات کجان؟! چرا دیگه شکوفه نمی دی؟» درخت گفت: «اگه شکوفه بدم، بچه ها دستام رو می کنند. برای همین دیگه شکوفه نمی دم.» علی معذرت خواهی کرد. گفت: «من فکر نمی کردم، شاخه ها دستای شما باشند. من معذرت می خوام.»
علی از خواب بیدار شد و گفت: «وای من چه کار بدی کردم، من دیگه هیچ وقت شاخه درختا رو نمی کنم و از درختا مواظبت می کنم. من نمی گذارم هیچ کس شاخه درختا رو بشکنه.» درخت گفت: «باشه. منم تو رو می بخشم. به شرطی که تو دیگه این کار رو نکنی و مواظب همه درختا باشی.» از اون موقع درخت همیشه پر از شکوفه بود.
دوستان دریا
نقاشی: نوآموزان کلاس گل نسترن
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. اسب دریایی توی آب شنا می کرد. شعر می خوند و بازی می کرد، همین جور که از دوستاش فاصله گرفت، دید اون طرف دریا یه جایی رنگ آب عوض شده، سیاه شده. تا رفت نزدیک، دید بوی خیلی بدی هم می ده. گفت: «وای چه بوی بدی!»
با خودش گفت: «این آبِ کثیف الان همه ما رو مریض می کنه، ای وای! دستامو ببین، دون دون شدم!» و بعد تند تند رفت پیش هشت پا که دکتر حیوانهای دریا بود و گفت: «همه آدما توی آب آشغال ریختند، پوست من دون دون شده.» هشت پا به اسب آبی گفت: «برو آدما رو بترسون تا دیگه آشغال نریزند.» اسب آبی گفت: «آشغال نبود، فاضلاباشون رو ریختند توی آب.» ماهی تپل گفت: «بیاین یه نقشه بکشیم. اگه ما کاری نکنیم، آدما بازم فاضلابای خونشونو می ریزند توی دریا و ما ماهیا دوباره مریض می شیم.» دکتر هشت پا گفت : «بیاین بریم آدما رو بترسونیم که دیگه فاضلاب نریزند.» ماهی کوچولو گفت: «ولی ما خیلی کوچیکیم، از آبم که بیرون بریم، می میریم. پس چکارکنیم؟»
پس حیونا تصمیم گرفتند یه کوسه که بدنش با سنگای رنگی دون دون شده، درست کنن. خیلی وحشتناک شد. ماهی تپل اونو برد بالا . آدما تا دیدند، خیلی ترسیدند و گفتند: «وای چرا این کوسه این قدر دون دون شده؟ شاید مال فاضلابای ما باشه.» بعد آبا رو بو کردند. دیدند، وای چقدر بوی بد می ده. گفتند: « ما دیگه فاضلاب توی آب نمی ریزیم تا آب کثیف نشه.» بعد آبا دیگه تمیز شد و حیوانها تونستند با خوبی و خوشی باهم زندگی کنند .
مراقبت از جنگل
نقاشی: نوآموزان کلاس گل رز
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. جنگلی بود سر سبز و قشنگ، حیوانهای مختلفی اونجا زندگی می کردند، همه حیوانها با هم دوست و مهربون بودند. روزی از روزا در این جنگل زیبا، اتوبوسی پر مسافر وارد شد. مسافرها از جنگل خوششون اومد و چند روزی رو اونجا موندند. غذا خوردند، بازی و شادی کردند تا اینکه موقع رفتن، یادشون اومد پلاستیک زباله با خودشون نیاوردند، گفتند: «مهم نیست، زباله ها رو می گذاریم همین جا و می ریم. حیوانها تا اومدند، زباله ها رو دیدند، خیلی ناراحت شدند. حتی چند تا از اونا مریض شدند و بعد دو تا از اونا هم مردند.
خرگوش کوچولو که خیلی باهوش بود، گفت: «اینجوری که نمی شه آدمها بیایند و خونه ما رو کثیف کنند و برند، باید یه فکری کنیم.» پلنگ گفت: «آهان، ما باید جمع شیم و بریم یه جنگل دیگه.» آهو کوچولو گفت: «اینجوری که نمی شه، اینجا خونه ی ماست، ما باید یه کاری کنیم، خونمونو تمیز کنیم.» سنجاب گفت: «من فکر آهو رو دوست دارم، بهتره اینجا رو تمیز کنیم.» کلاغه گفت: «ولی بعد اینکه تمیز کنیم، دوباره آدمها میاند و اینجا رو کثیف می کنند، ما که نمی تونیم همش اینجا رو تمیز کنیم.» آقا سگه گفت: «من یه فکر بهتر دارم! بهتره آقا شیر و پلنگ و خرسه هر موقع اتوبوس رو دیدند، برند جلوی اتوبوس تا اونها رو بترسونند و فرار کنند تا دیگه توی جنگل ما نیاند. ببر گفت: «چه فکر خوبی! منم با سگ موافقم، همین کار رو می کنیم.» لاک پشت کوچولو گفت: «بهتره یه کاری کنیم که دیگه زباله نریزند» و آقا شیر گفت: «مشکل اینجاست که ما سطل زباله نداریم. بهتره ما یه سطل زباله بزرگ درست کنیم.»
همه با هم چندتا سطل بزرگ درست کردند و جاهای مختلف جنگل گذاشتند. از اون روز به بعد که آدما توی جنگل می اومدند، همه آشغالا و می ریختند توی سطل آشغال.
وقتی خدا را بغل کردم
وقتی خدا را بغل کردم
احساس دانش اموزان کلاس اول در جشن قرآن
هر ساله جشنی برای انس دانش آموزان پایه اول با قرآن کریم برگزار می شود. از روز قبل به همه اعلام می گردد که فردا مهمان عزیزی داریم تا کنجکاوی آنها برای تثبیت اتفاق زیبایی که قرار است با آن مواجه شوند، برانگیخته شود.
صبح آن روز گروهی فضای برگزاری مراسم را با گل هایی تزیین می کنند که توسط خود بچه ها تهیه شده است. دانش آموزان زمانی که وارد محیط تزیین شده می شوند، نگاه هایشان به دنبال گل های خودشان است، چرا که هر گل را موثر در تزیین می بینند.
در این حطن با اسفند مورد استقبال قرار گرفته و کتاب های قرآن توسط فرشته های کلاس سومی به ایشان اهدا می شود و بچه ها با دستانی عطرآگین از گلاب، کتاب های قرآن خود را لمس می کنند و متوجه می شوند که آن مهمان عزیز همان کتاب قرآن است.
کلاس اول 1
فریناز زارعی: من خیلی شاد بودم.
فاطمه مرادی: خوش بودم ،چون فرشته ها آمده بودند.
فرناز پور عطا: هیجان داشتم،برا اینکه به ما کتاب قرآن دادند.
حانیه علوی:حس خوبی داشتم،چون جشن را دوست داشتم.
الیسا اکبری: حس عالی چون آنجا خیلی خوب بود.
صبا ترکیان: مهمان ها آ مده بودند،حس خوبی داشتم.
نگار تدین:خوشحالی توی من جمع شد،ذوق کردم.فرشته ها به ما خوش آمد گفتند.
فاطمه رستمی: خیلی خوب بود،چون میخواستند کتاب قرآن به ما بدهند.
کیمیا حیدری: خیلی بهم خوش گذشت، زمانی که فرشته ها آمدند.
دینا الهی دوست: جشن خیلی خوبی بود،قرآن را آوردند.
سارینا قاسمی: خوشحال بودم که قرآن تو دستام بود و باهاش آشنا شدم.
هلنا بیتی: خوب بود چون قرآن را آوردند و فرشته ها که آمدند،حس بهتری پیدا کردم.
عارفه بت شکن: حس خوبی داشتم چون قرآن بود.
باران مالکی: هیجان داشتم که فرشته ها آمدند.به ما هدیه و سیب خوش طعمی دادند.
آتنا قیصری: چون در جشن، قرآن دستم بود؛خیلی خوب بود.
طهورا آقاجانی: قرآن خواندند و فرشته ها که آنجا بودند ،حس خوبی بود.
عارفه دهقانی:جشن درباره ی قرآن بود،حس خوبی داشتم.
ریحانه کتابی: چه خوب که فرشته آمدند و به ما کتاب قرآن دادند.
فاطمه دائی کریم زاده: خیلی خوشحال بودم،چون قرار بود به ما قرآن بدهند.
فاطمه زائری:اینکه به ما کتاب هدیه دادند ،خوب بود.
باران اطراقچی: حس من خیلی خوب بود،چون جشن قرآن بود.
فاطمه سادات حسینی: خوشحال و شاد بودم و هیجان داشتم که کی قراره بیاد.
النا خضری: خوش بودم.خیلی جشن خوبی بود و من دوست داشتم.
پردیس ذوق: تا قرآن را دیدم ،خیلی خوشحال شدم.
مهدیس ذوق: خوشحال بودم که در جشن به ما سیب دادند ، خوشمزه بود و درباره قرآن برای ما حرف زدند.
فاطیما نصیری: وقتی جشن رفتم،حس کردم خوشحالم و فرشته ها که آمدند ،خیلی خوشحال تر شدم.
زهرا احمدی:شاد بودم که فرشته ها آمده بودند.
نگار زارعان: میخواستم بریم خانه همسایه ،حس خوبی داشتم.
کلاس اول 2
ثنا سادات میر حسینی: اول تعجب کردم،بعد برای شناخت مهمان هیجان زده شدم.
مهدیس سادات میرشفعیان: اول کمی هیجان داشتم و با دیدن منزل خانم قاسممی هیجانم بیشتر شد، تا مهمان را بشناسم.
روژینا سادات علوی نیا: عاشق قرآن آوردن فرشته های مهربان شدم و خیلی لذت بردم.
نازنین سادات مبلغ: اول فکر کردم در منزل خانم قاسمی تولد هست ولی بعد متوجه شدم، مهمان ما قرآن است و جشن قرآن داریم.
فاطمه نوروزی: اول تعجب کردم و بعد خوشحال شدم.
فاطمه حورا رستگار:خوشحال و شاد شدم.
زهرا فتاحی: دوست داشتم مهمان ها زودتر بیایند و ببینم چه خبر است؟
محدثه ترابی: حس کنجکاوی داشتم و دلم میخواست مهمان عزیز را زودتر ببینم.
زینب زندی: حس خوشحالی و هیجان داشتم و از این که مهمان عزیز کتاب قرآن بود،خیلی شاد شدم.
ضحی شریفی: اول حس تعجب داشتم از این که خانه ماله چه کسی هست.هیجانی شدم برای شناخت مهمان عزیز و وقتی مهمان را شناختم خیلی خوشحال شدم.از خوردن سیب که میوه سلامت بود ، لذت بردم.
زهرا فتحی:خیلی خوشحال و شاد شدم.
هانیه مهدی خانی: خوشحال بودم و منتظر بودم ببینم مهمان عزیز چه کسی است.
ملیکا محبی:خوشحال و شاد بودم.
آوین علی بخش پور: هیجانی بودم ولی بعدش خوشحال شدم.
النا صادقی: اول حوصله ام سر رفته بود و حس معمولی داشتم و بعد که کتاب های قرآن توسط فرشته ها آورده شد، خیلی خوشحال شدم.
آریانا صرامی: من خیلی هیجان زده شده بودم.
سارینا برادران: خیلی خیلی خوشحال بودم.
هستی یزدانی: خوشحال بودم و خیلی هیجان داشتم.
سارینا صادقی: تعجب کردم ولی بعد از شناختن مهمان خوشحال شدم.
سبا افلاکی: من بعد از صحبت خانم قاسمی کنجکاو بودم ببینم مهمان کیه و وقتی به منزل پئر مادر خانم بهداشت رفتیم، منتظر بودم بودم.وقتی متوجه شدم مهمان قرآن است، خیلی خوشحال شدم.چون خیلی قرآن را دوست دارم و به قرآن علاقه دارم.
دل آرا صالحی: خیلی خوشحال بودم.
کلاس اول 3
فاطمه سادات رضوی: احساس می کنم، پیش خدا رفتم.
سارا داداش: احساس می کنم، با خدا حرف زدم.
زهرا سادات رجایی: احساس می کنم، خدا را بغل کردم.
رومینا ملکیان: احساس می کنم، به مسجد رفته بودم.
فاطمه نخ کار: احساس می کنم، پیش خدا رفته بودم.
عسل هادیان: احساس می کنم، زیارت رفته بودم.
فاطمه حبیب الهی: احساس می کنم، قرآن را میخوانم.
مبینا بهنام زاد: احساس کردم، فرشته ها دور من جمع شده اند.
ریحانه درخشان فرد: احساس کردم، خدا کنار من است.
الینا بهرامی پور: احساس کردم، به خانه خدا رفتم.
هستی قندهاری: خوشحالم، چون کنار خدا بودم.
ریحانه رحیمی: احساس کردم، به زیارت مشهد رفتم.
یسنا ایزدی: احساس کردم، کنار حضرت زهرا هستم.
پریا پناهنده: احساس کردم خدا منو می بوسد.
آیناز مسائلی: احساس کردم به بهشت وارد شدم.
آناهیتا علیجانی: احساس کردم مشهد رفتم.
فاطیما کریمی: احساس کردم خدا را بغل کردم.
ستایش مسعود:احساس کردم به کربلا رفتم.
ثمین علی آقایی: احساس کردم یه فرشته را بغل کردم.
مصاحبه با نوآموزان پیش دبستانی
دوست دارم همیشه شاد باشم
دوست داشتی کدام آرزویت در روز کودک برآورده شود ...
مصاحبه با نوآموزان پیش دبستانی
نقاشی: نوآموزان پیش دبستانی
حلما منصوری: آرزو می کنم یدونه دوچرخه بخرم .
نازنین عباسی: دلم می خواد تولدم بشه .
آنیتا اورنگی: آرزو دارم مامان بابام سلامت باشن و خوشبخت بمونن .
ثنا حاجی علیزاده: آرزو دارم موهام بلند بشه.
رها غفاری: آرزو دارم مامانم برام یه خواهر بیاره.
پانته آ قناعت: آرزو دارم یه بچه داشته باشم و مامان باشم .
عرفه ورپایی: دوست دارم زودتر بزگ بشم برم سر کار مثل بابام.
دینا سادات میرستاری: دوست دارم برم اردو، به جایی که حیوونا باشن.
مهسا عباسی: دوست دارم 206 مونو بدهند.
نیایش کلوشانی:آرزو دارم بچه دار بشم و ماشین دار بشم.
یلدا سجادی: دوست دارم برم تو جنگل شادی کنم،بدوم،بازی کنم.
لنا شاهزیدی: دوست دارم اسکیت و شنا را زودتر یادبگیرم.
دل آرام جوادیان: آرزو می کنم همه وسایلم السا آنا باشد.
بهتا افتخاری: دلم می خواد خواهر داشته باشم .
ملینا ستوده : مامان و بابام همیشه سالم باشند.
ثنا صادقی:من دوست دارم شوهر کنم.
ملیکا روغنی: آرزو داشتم بزرگ بودم خودم یه ماشین و خونه داشته باشم.
ونوس ساعی:آرزو دارم مامان و بابام برام یه خرس گنده بخرند.
محلا حلاج:آرزو دارم مامان بابام پولدار بشن و برام یه تبلت بخرن .
طوبی اسلامی: آرزو دارم برم کلاس اول .
بهار دهقانی: آرزو دارم مامانم یه بچه بدنیا بیاره .
سنا ناظمی: آرزو دارم برام یه عروسک برام بخرن.
نگار حسینی: آرزو دارم با مامان وبابا برم شمال .
غزل باقری:خواهر دار شم.
مهسا گنجی: دوست دارم یکمی که بزرگ شدم،بتوانم مشق هامو بنویسم ؛بعد دکتر شم.
ریحانه ناظمی:آرزو می کردم یه خواهر خدا بهم بده.
فاطمه زهرا فصیحی: دوست دارم همیشه شاد باشم.
فاطمه ثنا محمدی: آرزو دارم مامانم منو ببره شهر بازی.
کیانا مغروری: دوست دارم بابام یه میز پینگ پونگ بخره.
روشا طالبی: آرزو میکردم همه چیزای دخترونه که تو دنیاست را داشته باشم.
ثمین زاهدی نژاد : آرزو دارم برم کربلا با مامانم و عمه ام.
صوفیا کاظمی : دوست دارم بابام یه شهربازی داشته باشه .
سارا باب المراد : آرزو میکنم وقتی بزرگ شدم مامان پدرم و مامان بابام را بازم داشته باشم.
باران جهانبخش: دوست دارم یه فرشته باشم.
ریحانه رفیعی: دوست دارم برم مسافرت مثلا کربلا.
پرنیا زارع : آرزو می کنم دکتر دندون بشم.
هستی رضایی : دوست دارم بال داشته باشم برم تو آسمونا برم تو فضا ؛ آدم فضایی ها را ببینم.
باران زمانی: آرزو دارم بتونم کتاب بخونم .
پانیز زارعی: چون روز دانش آموز بوده مامانم برام یه هدیه بخره.
النا فروغی: آرزو می کنم پدر و مادرم همیشه سالم باشن چون خیلی دوستشون دارم .
فاطمه سادات سید عطار: میخوام برم همه بازی های شهربازی را بکنم.
نامه ای به دوست
عصای سفید
نویسنده:ریحانه ایروانی (کلاس چهارم)
نقاشی: یگانه پور حسینی (کلاس چهارم
سلام دوست روشن دل من، من میدانم که شما رنگ ها و زیبایی دنیا را نمی بینی، ولی آن را حس می کنی. نمی دانم برای شما چقدر سخت است که هیچ چیز را نمی بینی. من برای شما خیلی غصه می خورم و تلاش می کنم که در آینده یک پزشک شوم تا بتوانم به شما کمک کنم.
دوست خوبم تو استعدادهای زیادی داری.که حتما نیاز به چشم ندارد. چشم ظاهر شما نابینا است ولی چشم دل شما بینا تر از ماست که چشمانمان سالم است. خیلی از بچه ها دوست دارند، عصای سفید شما را داشته باشند. ما می دانیم چون شما از نعمت چشم ظاهری محروم هستید خداوند به شما نعمت های بیشتری داده است.