صفحه آخر
بادبادک کوچولو
بادبادک کوچولو
کاری از نو آموزان کلاس گل نسترن
بادبادک آبی کوچولو مریض بود، با باد سرد بازی کرده بود....
( یگانه) بادبادک کوچولو مریض شده بود، حالش خیلی بد بود.
(فاطیما) اون یخ زده بود و نمی تونست تکون بخوره
( مهدیس ) یه دختر کوچولو اومد کنارش و گفت چرا یخ زدی؟
(مهرناز ) بادبادک گفت: سرما خوردم چون با باد سرد بازی کردم.
(فاطمه سادات) دختر کوچولو گفت: باید پیش بخاری باشی تا گرم بشی و یخ هات آب بشه
( ضحی ) بادبادک گفت: نمی تونم کنار بخاری برم ، می سوزم.
(باران ) اگر برم می سوزم و پدر و مادرم ناراحت می شن
( سنا) و پدر و مادرم گریه می کنن
( هستی) دختر کوچولو به اون گفت: راست می گی؟
(زهرا سادات) همه ی حرفای تو درسته اما
( مبینا ) تو می تونی بری زیر پتو استراحت کنی تا یخ هات آب بشه.
( فاطمه. ب) باشه من می رم زیر پتو تا یخ هام آب بشه
(آیدا) دختر کوچولوگفت: ولی صبر کن من یه فکری دارم، می تونی پهلوی یک رادیاتور بری تا گرم بشی پتو هم روی پاهات بکشی و بخوابی
(فاطمه .م) ولی مواظب باش نری بچسبی به رادیاتور چون می سوزی
(نازنین زهرا) پتو را هم بکش روی رادیاتور تا اونجا که می تونی بخواب تا دست و پاهات گرم بشه
(پردیس) از این به بعد حواست را جمع کن که با باد سرد زیاد بازی نکنی.
(مربی) بادبادک گفت: پس من چطوری خودم رو سرگرم کنم؟
(زهرا .ت) تو می تونی با دوستات یعنی بادبادکای دیگه بازی کنی
(بهار) باید صبر کنی خوب بشی و هوا گرم بشه
(مربی) ولی توی هوای گرم که باد نمیاد. چطوری بازی کنم؟
(فاطیما . زهرا ) نه! وقتی که طوفان نیست و نسیم میاد می تونی بازی کنی
(مهرناز ضحی) تو می تونی موقع بازی یه کت بپوشی که سرما نخوری
(مربی) بله بچه های من، از اون روز به بعد بادبادک کوچولوی قصه ما دیگه مریض نشد و همیشه شاد و سرحال بازی می کرد.
کار خوب مریم
کار خوب مریم
کاری از نو آموزان کلاس گل رز
یکی بود یکی نبود یک روز مریم کوچولو و مامانش تصمیم گرفتند برند پارک. آنها آماده شدند و به سمت پارک راه افتادند. وقتی مریم و مادرش به پارک رسیدند یک دفعه مریم خیلی تعجب کرد.
(صبا ) دید همه جای پارک پر از آشغاله و کثیفه.
(مبینا) از مادرش پرسید: «چرا پارک کثیفه؟ کی این آشغال ها رو اینجا ریخته؟»
(نگار ز.) مامانش گفت: «نمی دونم! شاید آدمهایی که قبل از ما اومدم اینجا رو کثیف کردن.»
(دیانا) یک دفعه مریم دید آقای باغبان درحالی که شلنگ آب دستش بود به طرف اونا میاد
(ستایش ج.) مریم جلو رفت و پرسید: «چرا آقای باغبان اینجا کثیفه؟ این آشغالها را کی ریخته؟»
(ترنم) آقای باغبان در حالی که ناراحت و عصبانی بود گفت: «از دست این مردم که اینجا رو کثیف می کنند!
(نیلوفر) و ما هر چی زحمت می کشیم دوباره این آدم ها میاند و پارک را کثیف می کنند»
(نگار د.) مریم به آقای باغبان گفت: «می خواید من و مامانم به شما کمک کنیم؟»
(آیدا) آقای باغبان اجازه داد که مریم و مامانش کمک کنند.
(فاطمه زهرا). اونا آستین های خود را بالا زدند و شروع به جمع کردن آشغال ها کردند.
(بهار) وقتی همه آشغالا را جمع کردند با خوشحالی گفتند :«آخی! حالا تمیز شد»
(تلما) یه دفعه دیدند یه آقا پسری که با مامانش توی پارک قدم می زدند و داشت بستنی می خورد، لیوان بستنی خودش را انداخت روی چمن ها.
( درسا). مریم عصبانی به طرفش دوید و به اون گفت: «چرا آشغال روی زمین می ریزی؟ چرا پارک را کثیف می کنی؟»
(ستایش.ر) آقا پسر از کار خودش خجالت کشید و گفت: «ببخشید!» و آشغال را برداشت و توی سطل انداخت.
(نیوشا) مریم خوشحال شد و رفت که کمی بازی کنه یه دفعه دید یه دختر خانم که مامانش روی نیمکت نشسته بود داره توی باغچه گُل ها را می کنه.
(نازنین) مریم بهش گفت: «چرا گل ها را می کنی؟» دختر خانم گفت: «آخه می خوام برای بابام گل ببرم.»
(فاطمه یاس) مریم گفت: «این ها برای زیبایی و قشنگی توی پارک کاشته شده. باید برای پدرت از گل فروشی گل بخری.» دختر خانم گفت: «باشه! قول میدم دیگه گل نکنم.» و مریم به سمت مامانش رفت و شروع به بازی کرد و
(آیدا) بعد از کمی بازی با مامانش به سمت رستوران رفتند تا غذا بگیرند.
(آیناز) آن ها غذا را گرفتند و به پارک رفتند تا غذا بخورند.
(پریا) آشغال های غذا را به سطل ریختند و به خانه رفتند.
ابر سیاه
ابر سیاه
کاری از نو آموزان کلاس گل مریم
(فاطمه حورا) قصه ابر ترسناک
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود، در یک جنگل خیلی بزرگ که پر بود از درخت و گل و گیاه و حیوونای جورواجور
(فاطمه) یک روز یه ابر بزرگ و سیاه اومد روی خورشید و جنگل رو پوشوند
(پریناز) ابر سیاه می خواست تمام گلها و پروانه ها رو بخوره
(الینا) ابر سیاه هی بارون داد و بارون داد!
(پرنیا) وقتی لاک پشت پیر ماجرا رو فهمید رفت به بقیه گفت بریم خرگوش شجاع را صدا کنیم
(فریناز) خرگوش شجاع گفت بیاین همه بریم پیش درخت پیر، اون می تونه مارو راهنمایی کنه
(کیمیا) وقتی رسیدند پیش درخت پیر، درخت پیر گفت چی شده چرا نگران هستین؟
(زهرا احمدی) پروانه ها گفتند: ابر سیاه داره به شهر ما حمله می کنه.
(سارا) درخت پیر گفت اگه ما با هم گروه بشیم می تونیم ابر سیاه رو بیرون کنیم
(حسنا) همه با هم رفتند پیش ابر سیاه و دورش چرخیدند و چرخیدند
(النا) با چرخیدن اونا ابر سیاه سرش گیج رفت و حالش بد شد
(زهرا آژده) ابر سیاه هی دورتر و دورتر شد
(طهورا) ابر سیاه از جنگل فرار کرد
( هلنا) وقتی ابر سیاه فرار کرد، خورشید خانم پیدا شد و پریا دورش چرخیدند و همه شاد وخوشحال شدند.
مسابقه درک کاریکاتور
مسابقه درک کاریکاتور
کاریکاتور: سمانه نیسانی
بچه های عزیز لطفاً درک خودتان را از این کاریکاتور بنویسید و به دفتر مدرسه تحویل دهید. به بهترین توصیف جایزه ای ارزنده اهدا می شود.
شناسنامه ی نشریه دانش آموزی صبح مسرور
شناسنامه ی نشریه:
نشریه ی دانش آموزی صبح مسرور، زمستان 1395، سال سوم، شماره هفتم، 8 صفحه، 1000 تومان
صاحب امتیاز: دبستان غیردولتی، دخترانه مسرور
مدیر مسئول: احسان فقیه
سردبیر: سمانه نیسانی
شورای تحریریه دانش آموزی: یگانه پور حسینی، تینا حبیبی، زینب وزیری، بهار مرکبیان، نازنین اشجع. باتشکر از دانش آموزان گروه پیش دبستانی و پایه ی اول و دوم، همچنین اعضای باشگاه کتاب خوانی