دبستان دخترانه مسرور اصفهان

صفحه ششم

داستان گروهی اعضای باشگاه کتاب خوانی مسرور

دوستی با ترانه

داستان گروهی اعضای باشگاه کتاب خوانی مسرور

نقاشی: اعضای باشگاه کتاب خوانی

یکی بود یکی نبود  یک  روز ترانه در حیاط مدرسه مشغول بازی بود که یکی از بچه ها به او برخورد کرد و ترانه روی زمین  افتاد. ترانه بدون اینکه گریه کند از جا بلند شد و به خودش گفت : «با گریه که زخمم خوب نمیشه!  پس به جای گریه کردن بهتر است که به آن فکر نکنم و بازی کنم.» ناگهان چشم ترانه به دختری که به او برخورد کرده بود افتاد و متوجه شد که  آن طرف حیاط به او می خندد، ترانه خیلی ناراحت شد و به او تذکر داد و گفت :
«چرا می خندی؟»  آن دختر که ساناز  نام داشت به ترانه یک حرف زشت زد و رفت. ترانه که حسابی عصبانی شده بود به گوشه حیاط رفت و همانجا ایستاد. بعد تصمیم گرفت  برود و این موضوع را به معلمش بگوید، در راه با خودش گفت: «گفتن به معلمم که مشکل من را حل نمی کند ،بهتر است خودم مشکلم را حل کنم» و بعد رفت پیش ساناز وبه او گفت : «اگر این اتفاق برای خودت می افتاد چه حسی داشتی ؟ !». ساناز با خودش گفت : «ترانه با اینکه از دست من خیلی عصبانی شده و زمین هم خورده هیچ حرف زشتی به من نزده اما من....».  ساناز حسابی از کار خودش خجالت کشید و از ترانه معذرت خواهی کرد و به او قول داد که دیگر این کار را نکند بعد آنها با هم شروع به بازی کردند.

داستان تالار هوهو

تالار هوهو

نویسنده و نقاشی: کوثر پیر جمال (کلاس چهارم)

بخش اول

در دهکده ویلوبای دو مکان هستند که ترجیح می‌دهی به آن‌ها نزدیک نشوی. یکی مطب دندانپزشکی و دیگری تالار هوهو. مردم می‌گویند این مکان محل رفت و آمد اشباح است. از وقتی آخرین فرد ویلوبایی به آنجا رفت و دیگر برنگشت کسی به آنجا نرفته است. خانم مابز پیر هم یکی از ساکنین دهکده بود که حواسش به همه چیز بود. او می‌دانست جیمی کی از مدرسه فرار کرد، سارا کی از دوچرخه افتاد.... ارنست تنها فردی بود که حاضر بود هر کار احمقانه ای انجام دهد، فقط به این دلیل که خانم مابز می‌گفت آن کار را نکند. او ابتدا هیچ علاقه ای به تالار هوهو نداشت تا وقتی که پیرزن به او گفت پا توی آن مکان نگذارد. آن موقع فکر بکری به ذهن او رسید. او می‌خواست به تالار هوهو برود تا به همه نشان دهد از یک مشت شبح بی عرضه نمی ترسد. او تصمیم گرفت در یک بعدازظهر تابستانی با وسایل پیک نیک به تالار هوهو سفر کند.

بخش دوم

در یک بعد از ظهر آفتابی، ارنست چند همبرگر و یک کیک شکلاتی برداشت و داخل کیفش گذاشت. کفش پوشید و به خیابانی که به تالار هوهو می‌رسید، رفت. از دهکده که خارج شد بالاخره توانست راه باریکی که به تالار هوهو می‌خورد را پیدا کند. او نمی توانست ساختمان متروک را ببیند اما می‌دانست که تالار درست پشت علف‌ها و درخت‌ها پنهان شده است. در دو طرف راه، علف‌های بلندی بالای سر ارنست سایه انداخته بود و او راخنک می‌کرد. هرچه جلوتر می‌رفت، راه باریک و باریک تر می‌شد. درختان هم دو طرف راه را پوشانده بودند و مسیر پر پیچ و خمی به وجود آمده بود. همین باعث خستگی ارنست می‌شد. او با خود فکر کرد کاش یک عصا با خود آورده بود. فکرکرد بهترین چیز برای این کار، عصای خانم مابز است.

بخش سوم

با این که ارنست کفش و جوراب به پا داشت، گزنه‌ها پاهایش را خراش می‌دادند. یک بار که پایش به ریشه ی درختی گیر کرد و به زمین افتاد، از ترس لرزید. راه کم کم شیب دار می‌شد و به طرف تالار هوهو می‌رفت. ارنست می‌دانست که تقریبا رسیده است ولی مسیر آن قدر سخت شده بود که اشک ارنست را درآورده بود. ناگهان به زمین صافی رسید. بالای سرش دیوارهای تالار هوهو قد برافراشته بودند. احساس خوبی وجود ارنست را فرا گرفت. بالاخره توانسته بود به تالار هوهو برود و هیچ اتفاق وحشتناکی هم برایش نیفتد. او به یاد خوراکی‌ها و شکم گرسنه اش افتاد. درِکوله پشتی اش را باز کرد تا نهارش را بخورد. فریاد ارنست بلند شد . ارنست با ترس و وحشت به داخل کوله‌اش که هزاران کرم در آن می‌لولیدند نگاه کرد.

بخش چهارم

ارنست از کرم‌ها متنفر بود. نهار بسته بندی شده اش را دور انداخت. ناگهان صدای وحشتناکی به گوش رسید. صدا از ساختمان پشت سرش یعنی تالار هوهو به گوش می‌رسید و ارنست را می‌ترساند. ارنست روی زمین قوز کرد و لرزید. صداهای جیغ مانند دیگری از ساختمان شنیده می‌شد. بعد چند دقیقه صداها قطع شدند. ارنست احساس حماقت می‌کرد. سرش را بلند کرد. فکر کرد خیالاتی شده. آرام به سمت در تالار هوهو به راه افتاد. چند بار فکر کرد کسی پشت سر اوست اما وقتی بر می‌گشت هیچکس نبود. به در ورودی ساختمان متروک نگاه کرد. لولای بالای در کنده شده بود و سقف هم مدت‌ها قبل ریخته بود اما شاخ و برگ‌های جنگل برای آن یک سقف ساخته بودند. سقفی که آن جا را تاریک تاریک کرده بود. صدای قرچ قرچ استخوان جانوران زیر پایش می‌آمد. لحظه ای ایستاد. صدای پای دیگر به گوش می‌آمد. آن صدا‌ از کجا بود؟

بخش پنجم

صدا همچنان به گوش می‌رسید. ارنست درد خفیفی در مچ پای راستش احساس کرد. پایش به چیزی گیر کرده بود. در همین زمان فضای تالار هوهو روشن شد. صدای پا قطع شد و ارنست، خانم مابز را دید که با لباس باغبانی و چشمانی خیره به او نگاه می‌کرد. خواست چیزی بگوید که خانم مابز قبل از او شروع به صحبت کرد: «سلام ارنست. خوشحالم که می‌بینمت. باغچه قشنگی پرورش داده ام نه؟» خانم مابز بدون اینکه منتظر جواب ارنست بماند ادامه داد: «می‌دانم تعجب کردی. من مدت هاست باغبانی می‌کنم. استخوان هایی که کف زمین می‌بینی باقی مانده‌ی غذایم است که به عنوان کود برای باغچه ام از آن ها استفاده می‌کنم. می‌دانم تو هم مثل هر ویلوبایی دیگه فکر می‌کنی من یک پیر زن بدجنس هستم. من همه را از تالار هوهو می‌رانم تا به باغچه‌ام آسیبی نرسد. آخرین فردی هم که به اینجا آمد، وارد تالار نشد. می‌خواست راه دهکده‌ی بالایی را بپرسد و برای مدتی به آنجا برود. ولی همه فکر می‌کردند او در اینجا ناپدید شده است. حالا از تو خواهش می‌کنم که در مورد باغچه‌ی من با کسی صحبت نکنی، چون من در اینجا گیاهان کمیابی پرورش می‌دهم.» ارنست همچنان مات و مبهوت مانده بود که چطور خانم مابز پیر و بد اخلاق، یک دوستدار محیط زیست از آب درآمده بود. ارنست در حال برگشت از تالار هوهو با خود فکر می‌کرد چگونه می‌تواند سهمی در محافظت از محیط زیست داشته باشد.

پایان