دبستان دخترانه مسرور اصفهان

دختر مهربان

دختر مهربان

کاری از: پیش دبستانی گل مریم

در پایان قصه گویی، داستان کامل شده برای بچه ها

خوانده شد و آن‌ها این اسم برای قصه انتخاب کردند.

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. یه مزرعه سرسبز و قشنگ بود با یه کلبه‌ی زیبا که یه دختر کوچولو مهربون مثل شما، با خانوادش توی اون زندگی می‌کرد. یه روز صبح وقتی دختر کوچولوی قصه ی ما از توی کلبه اومد بیرون، چشمش افتاد به:

ستایش: یه شکارچی که می خواست حیوونا رو شکار کنه.

فاطمه ثقفی: دختر کوچولو، چون نگران حیوونا بود. رفت که کمکشون کنه.

کیانا: تا می‌خواست کمک کنه، یه دفعه نزدیک بود یه تیر بهش بخوره! پس فرار کرد و رفت توی خونشون پیش باباش.

دلارام: به باباش گفت: بابا! بیا جلوی این شکارچی را بگیر! این می خواد به حیوونا تیر بزنن.

آروشا: باباش رفت پیش شکارچی و بهش گفت: «این چه کاریه که همش حیوونا را شکار می کنی؟»

شیما: شکار چی گفت: «ما دوست داریم شکارشون کنیم. مگه شما سلطان جنگلین؟!»

فاطمه رجامند: بابای دختر گفت: «من سلطان جنگل نیستم ولی نمی خوام که شما حیوونا رو اذیت کنی. آخه دختر من حیوونا را دوست داره و اگه حیوونا را بکشی اون ناراحت میشه.»

زهرا عسگری: شکارچی از اون به بعد یواشکی می رفت حیوونا را شکار می کرد.

زهرا جمالیان: بابای دختر برای شکارچی ها با طناب تله درست کرد که اونا را گیر بندازه.

فاطمه زهرا: خرگوشای مهربون رفتن و با دندوناشون طناب‌ها را  جویدند و شکارچی ها را نجات دادند.

ویشکا: شکارچی ها آزاد شدند.

ستایش: چون که خرگوشا خیلی مهربون بودند.

فاطمه ثقفی: شکارچی ها وقتی که نجات پیدا کردند، فهمیدند که چقدر حیوونا مهربونند و تصمیم گرفتند با اونا مهربون باشند و دیگه اونا را شکار نکنند.

 

نظرات خوانندگان
تا کنون هیچ نظری درباره این مطلب ثبت نشده است
نظر جدید
نام*
ایمیل
نظر*

متن تصویر*