صفحه ششم و هفتم
گزارش کلاس های تابستانه
تابستان در دبستان
گزارش کلاس های تابستانه
نویسنده: فاطمه امینی (کلاس چهارم)
نقاشی: پارمیدا صادقی (کلاس سوم)
ساعت 10 صبح آخرین روز مرداد، وارد مدرسه شدم؛ می خواستم از کلاس هایی که در تابستان برگزار شده بود، گزارش تهیه کنم. کلاس سفالگری، آشپزی آسان، از قصه تا نمایش، از قصه تا نقاشی.
ابتدا به کلاس سفالگری رفتم ؛ بچه ها با شور و نشاط ، مشغول درست کردن چیزهایی با گل بودند. به سراغ «آیناز» رفتم. او در حال درست کردن شیرینی بود. «ستایش» رو به روی آیناز نشسته بود. از او پرسیدم: «تو چی درست میکنی؟» او در حالی که لبخند میزد، گفت: «می خواهم درخت درست کنم». «نوازش» در حال درست کردن یک کارت دعوت بود. «فاطمه کیا» هم کفش درست می کرد. بچه ها در کلاس سفال در طول تابستان با گل سفالگری، شیرینی، خانه، آدم برفی، پای اردک، ظرف میوه، سبد درست و چیزهای دیگری درست کرده بودند.
بعد، به سراغ بچهها در کلاس «از قصه تا نمایش» رفتم. بچهها چند گروه شده بودند و هر گروه، نمایشی را که در طول کلاس تمرین کرده بودند، اجرا کردند. نمایشها زیبا بود. نمایش «کبوتر و مورچه»، نمایش «حسنی» و نمایش «نازگلی یه گنجشک کاکلی». بعد از اجرای نمایش، سرودی زیبا برای بچه ها پخش شد.
به سراغ کلاس «از قصه تا نقاشی» رفتم. در این کلاس، هر جلسه خانم مربی، قصهای می خواندند و بچهها یک نقاشی برای آن قصه میکشیدند. در جلسهی آخر که من حضور داشتم، مربی سرودی گذاشت که مکانی را توصیف می کرد. سرود که به نیمه رسید، مربی آن را قطع کرد تا بچهها در ذهن خود مکانی را که در این سرود بیان میشد، تصور کنند و نقاشی آن را بکشند. مثلاً «نوازش» تصویر خانهی مادربزرگش را کشید، ستایش و آیناز، یک جنگل و رومینا هم یک باغ وحش نقاشی کرد.
به کلاس آخر، یعنی آشپزی آسان هم رفتم. آن روز قرار بود بچهها هر کدام، یکی از غذاهایی را که در این یازده جلسه یاد گرفته بودند، انتخاب کنند، موادش را از منزل بیاوردند و در کلاس، به همراه بچهها درست کنند. در پایان آن جلسه، نمایشگاه غذا برپا شد. مربیان و مادران، همه با شور و اشتیاق، حاضر شدند. غذای بچه ها را مزه کردند و در میان شور و هیاهو و پس از تشویق شدن همهی بچهها، نمایشگاه به پایان رسید.
گزارش اردوی بسیج
فرمانده ی دلها
گزارش اردوی بسیج
نویسنده: هدی امینی (کلاس چهارم)
نقاشی: ستایش شاه زمانی (کلاس سوم)
اوایل پاییز و هوا آفتابی بود. برای اردو به گلستان شهدا رفتیم. قبل از رفتن برگه ای شعر، چفیه و سربند گرفتیم. سربندهای یکدیگر را بستیم . هر یک مانند رزمنده ها شدیم و قرار شد از آن پس به جای گفتن «بله»، «یا زهرا» بگوییم.
به همراه خانم بابایی که فرمانده ی ما بودند، به نمایشگاه کوچکی که وسایل باقی مانده از جبهه و جنگ در آنجا بود رفتیم؛ وسایلی مانند: قمقمه، سربند، کلاه آهنی، ماسک شیمیایی، تفنگ، پلاک و چیزهای دیگر.
راهروی کوچکی بود؛ از آن به داخل سنگر رفتیم. در آن سنگر جانماز و جعبه ی مهمات بود. مثل روزهای جنگ صدای انفجار بمب و خمپاره، تیراندازی و پیام های پی در پی رزمندگان از طریق بی سیم شنیده می شد. در مسیر راهرو عکس کسانی را که تازه به اسلام، ایمان آورده بودند دیدیم. پس از آن خانمی برایمان مداحی کردند.
همه ی چراغ ها خاموش شد. فیلمی درباره ی شهید «مهرداد عزیز اللهی» پخش کردند. دوباره صدای رگبارگلوله، پیام رزمندگان و آژیر قرمز شنیده می شد. در همان حال دودی بی ضرر، به نشان بمب شیمیایی در هوا پراکنده شد. با همان حس و حال، از سالن خارج شدیم و بر سر مزار «شهید عزیز اللهی» رفتیم. آنجا نقشه ی گنجی را تحویل گرفتیم که روی آن نوشته شده بود « زیر درخت کاج تنها ... »
کمی جلوتر، فرمانده بابایی، درباره ی زندگینامه و چگونگی به شهادت رسیدن «شهیده زینب کمایی» برایمان صحبت کردند. ما همچنان به دنبال یافتن گنج بودیم؛ رفته رفته درخت کاج تنها را پیدا کردیم و در زیر آن درخت، مزار «شهیده زینب کمایی» را، گنج خود را یافتیم و مسرور بودیم.
از آن جا بر سر مزار فرمانده ی دلها «سردار شهید حسین خرازی» رفتیم. مدال های خود را که تصویر ایشان بر روی آن ها نقش بسته بود، بر گردن آویختیم. سپس به زیارت قبور شهدای دیگر رفتیم؛ تا چشم کار می کرد شهید بود و شهید. همه فرمانده بودند و هر یک « فرمانده ی دلها » ...
گزارش اردوی اصفهانگردی
مترو با طعم فلوراید
گزارش اردوی اصفهانگردی
نویسنده: ریحانه بشیری (کلاس سوم)
نقاشی: هستی شهریوری و آیناز مسائلی (کلاس سوم)
روز سه شنبه بود. آن روز، برای سلامتی دندان هایمان از مادهای به نام فلوراید استفاده کردیم. مزهی دهانم تلخ شده بود. اتفاقا قرار بود همان روز برای اردو به ایستگاه مترو یا همان قطار شهری برویم. همه سوار مینیبوس شدیم و پس از نیم ساعت به «ایستگاه تختی» رسیدیم. آن قسمت از خیابان با جاهای دورتر فرق داشت. وسط خیابان به جای درخت های بلند، چند گلدان بزرگ گذاشته بودند.
بعد از پایین رفتن از پله ها، ابتدا صف بستیم؛ سپس آقای مهندس فرزین آمدند و در حالی که از پله های برقی پایین می آمدیم به ما گفتند: «مراقب باشید که پایتان را روی خط زرد رنگ کنار مسیر قطار نگذارید؛ زیرا اگر درون جایگاه ریل بیفتید، مستقیم به باغ رضوان می روید.» ایشان همچنین گفتند: «هر وقت حالمان بد شد و یا سؤالی داشتیم، فقط به مسئولین مترو بگوییم و ازهیچ غریبهای درخواست کمک نکنیم.» بعد از صحبتهای مهندس فرزین، به داخل واگنهای قطار رفتیم. تونل از زیر خیابان می گذشت. شاید همین مترو ریشهی درخت های قدیمی را خورده بود.
بالای درب ورودی، نقشهی راه بود. چراغ ایستگاههایی که ما به آنها نرسیده بودیم سبز رنگ، از آنها گذشته بودیم، قرمز و ایستگاه بعدی قرمز چشمک زن بود. همچنین در واگن دکمهی قرمز رنگی بود که در مواقع خطر و یا دیدن موارد مشکوک، میتوانستیم آن را فشار دهیم و با راهبر صحبت کنیم. ما آموختیم که در اصفهان، قطار مترو 5 واگن و هر واگن 200 نفر ظرفیت دارد. واگنهای اول و آخر مخصوص خانمها است؛ اما در واگنهای دیگر، هم آقایان و هم خانمها میتوانند سوار شوند. مترو با انرژی برق کار میکند و برای جابهجایی مسافران داخل شهر استفاده میشود.
بعد از برگشتن به مدرسه از این که با فرهنگ استفاده از مترو آشنا شدم، راضی بودم اما هنوز دهانم مزهی فلوراید میداد. در اینجا میخواهم از مسئولین مدرسه تشکر کنم که چنین اردوی مفیدی را برای ما در نظر گرفتند.
رودهایی که این چنین مرده اند!
رودهایی که این چنین مرده اند!
نویسنده: الینا بشیری (کلاس چهارم)
نقاشی: ریحانه ترابی (کلاس چهارم)
ای ایران زیبایم، تو را با همهی زیباییهایت دوست دارم. تو را با رود جیحونت، با زنده رودت و با تمام سر سبزی ها و کویرهایت دوست دارم.
بامدادی پاییزی کنار پل خواجو آمدم و بر سکوی آن نشستم، وقتی خشکی این رود را دیدم، اشک در چشمهایم حلقه بست؛ که چرا این رود زیبا به این شکل در آمده است؟ چرا از لذت بردن از طراوت این رود محروم شدیم؟!
دست به دعا بر می دارم و از «او» میخواهم آنقدر باران ببارد که این رود پر از آب شود. به سمت خاور رود نگاه کردم و دسته ای از پرندگان تیز بال را دیدم که پرواز می کردند. انگار آنها هم این رود خالی را دوست نداشتند. من با بردباری هر روز از خدا می خواهم رودهایی که این چنین مرده اند را زنده کند.
از دانش آموزان خواسته شد با کلمات جیحون، بامداد، تیز بال، بردباری و خاور از درس «آرش کمانگیر » فصل چهارم، کتاب فارسی چهارم متنی احساسی بنویسند.
تاثیرات آموزشی این تمرین:
- تکرار تعدادی از کلمات دارای ارزش املایی برای دانش آموزان
- تقویت مهارت متن نویسی و بند نویسی
- تقویت مهارت بیان احساس و رشد خلاقیت در آفرینش های ادبی
گزارش دانش آموزی زنگ همدلی مسرور
قهرمان واقعی
گزارش دانش آموزی زنگ همدلی مسرور
نویسنده: بشرا آمهدی (کلاس چهارم)
روز 13 آذر وقتی به مدرسه آمدیم و به کلاس رفتیم، معلممان نوارهای پارچهای سفید رنگی به ما دادند که ما به گردنمان بیاندازیم و یک دستمان را از داخل آن رد کنیم؛ قدیمی ها به این حالت می گفتند «دستش وبال گردنش شده».
تعدادی از دوستانم هم در کلاسهای دیگر چشمانشان را بسته بودند و بر سر کلاس نشسته بودند. قرار بود با همین شکل درس یاد بگیریم. برایم عجیب بود که چطور میشود به این شکل چیزی یاد گرفت.
زنگ اول موقع نوشتن نمی توانستم زیبا بنویسیم، زنگ دوم دلم میخواست آن نوار پارچه ای را از دور گردنم باز کنم و حس بدی داشتم. بچه های آن کلاس هم که چشمانشان را بسته بودند، یک زنگ عجیب را گذرانده بودند.
بالاخره زنگ خورد و وقتی به حیاط آمدیم یک ویلچر که داخلش پر از بادکنک بود را دیدیم و باعث تعجبمان شد. به صف شدیم و از صحبتهای سر صف متوجه شدیم که مدرسه برنامهایی برای روز جهانی معلول دارد. بعد خبرنگاران با ما مصاحبه کردند.
خانم مجیدی که روی ویلچر نشسته بود هم برایمان صحبت کرد؛ ایشان فوق لیسانس داشتند و یک کلینیک روانشناسی تاسیس کرده بودند. همچنین دختر نوجوانی به نام محدثه که او هم روی ویلچر می نشست اما قهرمان رشتهی «بوچیا» بود برایمان از توانمدی هایش صحبت کرد. محدثه میگفت: «معلولین دوست ندارند که دیگران از روی ترحم و دلسوزی به آن ها کمک کنند و از این که در جمع ما بود، احساس شادی می کرد». ما هم از این که محدثه به مدرسه یمان آمده بود خوشحال بودیم. آخر برنامه از طرف مدرسه به رسم یادبود به مهمانها هدایایی تقدیم کردیم.
من امروز فهمیدم که اگر یکی از اعضای بدن خودم را از دست بدهم باز هم می توانم کارهای مهمی انجام دهم، مثل محدثه که توانسته بود قهرمان یک رشته ورزشی باشد. در پایان برنامه آن روز همگی با هم خدا را به خاطر داشتن بدنی سالم «این نعمت بزرگ» شکر کردیم.